اینجا نباید سخن از آب بگویی،حتی اگر مادرت بانوی همه آبهای جهان باشد و پدرت سقای کوثر بهشت!
اینجا نباید سخن از آب بگویی،حتی اگر ثمره نیکوی«مَرَجُ البَحرِینِ یَلتَقیان»باشی!
اگر اینجا سخن از آب بگویی،با چنگ و دندانهای تیز کسانی روبه رو می شوی که روزگاری قلم بر کاغذ فرساییدند و برایت نامه ها فرستادند که بیایی و امیرشان باشی و حالا فقط به درهمی و دیناری تو را فروخته اند؛ و آن درهم و دینار برایشان ارزشمند تر و بهتر از ولایت و تبعیت از تو بود!
اینجا باید از گودالی سخن بگویی که گود است و سست،اما خون عزیز خدا،نه….خون خدا،همان ثار الله را در خویش مکیده و از ذلت به اوج عزلت رسیده است!
حالا امضا کنندگان نامه های دعوت، شمشیر را به استقبال آورده اند.تو هم باید در این طوفان بلا خیز کشتی نجاتی باشی که طریقان راه را به سلامت به ساحل نجات برسانی!
حالا روز دهم است و من به زیارت گل آمده ام با سینه ای سوخته و چشمی گداخته،با لبانی تاولناک و دستانی که بر سر انگشتانش حسینیه ای بر پاست.
از خونی می خواهم بگویم که چه سینه ها را که نسوزانده است و چه دلها را که چکه چکه آب نکرده است.خونی که رنگ عشق را رقم می زند و مشق دلها می شود برای همه پیام آوران آزادی و آزادگی.
ومن چگونه کربلایت را به رشته تحریر در آورم؟زیبایی ملکوتی را که زینبت دید و فریاد بر آورد بازوانی خمیده که خدایا قربانی آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را بپذیرد.
من از کربلایت چگونه بنویسم؟ که اگر خاک دامن دامن از شعله در هم بپیچد و اگر خشکسالی تمام هستی را مچاله کند و غبار بگیرد تمام دنیا را،جای شگفتی نیست و عجیب نیست اگر تمام درختان جهان یک به یک واژگون شوند!
چگونه می شود خیمه هایی را که در آتش کینه دشمن شعله می کشد را به تصویر کشید؟ وفتی با سوختن خود دلهای عاشقی را می سوزاند.
چگونه از نفس های مطمئن بگویم که طوفان صحرا را به زانو در آورده است؟
نمی دانم راز سخن کوبنده زینب(سلام الله علیها)آن ندیدن جز زیبایی را به چه تفسیر کنم؟ به شجاعت و دلاوری ات؟ به ایثار و فداکاری ات؟به خطبه های غرّایت و یا به صبری که می دانستی به یقین پاداشی نیکو دارد؟
الهی رِضاً برضائک و صبراً علی بلائک لا معبود سواک یا غیاث المستغیثین(مقتل مقرم،ص218)
نمی دانم زینب(سلام الله علیها) چه زیبایی هایی را دید؟
در رازو نیازهای عاشقانه ات با خدا؟ یا دمیدن نور ایمان از خون بر زمین ریخته تو؟ در کالبد خشکیده بشریتی که رو به اضمحلال قدم بر می داشت؟ از طواف عشق در کعبه شهادت؟ از لحظه های توکل و اخلاص یاران دلسوخته ات که عشق را از در کنار تو بودن و در رکاب تو بودن آموخته بودند؟ از آوای شش ماه ای که بر حلق تشنه اش آبی از جنس تیر باریدن گرفت؟ یا دستان بریده ای که مشک را برای طفلان تو می خواست؟
شاید راز آن همه زیبایی که زینب (سلام الله علیها)دید همان بار امانتی باشد که وقتی تو در مذبح عشق در خاک و خون افتادی، برای ملائکی که حیران و پریشان نظاره ات می کردند معنی شد. آیه «إنّی أعلمُ ما لا تَعلَمون»( بقره،آیه 30) تا بر همگان حقیقت«الإنسانُ إنَهُ کانَ ظَلوماً جَهولاً»( احزاب،آیه 72) آشکار شود.
يا لَثارات الحُسَين
من و تو از كدام دسته ايم؟
براي درك منطق آسماني،اگر آسماني نيستي،بايد لااقل دل از زمينيان كنده باشي.
كه اگر دلت به نيم ذره اي از زمين گير باشد،منطق آسماني را درك نمي كني.
نه فقط دلهايشان كه پاهايشان هم زمينگير شده بود.دنيا با همه زيبايي هاي ظاهري اش در تمام وجودشان ريشه دوانده بود.دنيا و مافي هايش شده بود بهشت بريني كه براي رسيدن به آن از هيچ چيز نمي گذشتند.
فكرش را بكن.بيايند بگويند اگر بهشت مي خواهي بايد چنين كني و چنان،آرزوي وصال بهشت برين آنقدر شيرين و جذاب است كه براي رسيدن به آن هر چه در توان داري بگذاري تا به آن دست يابي،آنها هم مي خواستند به بهشت برسند.همين بود كه هر چه در توان داشتند رو كرده بودند.دنيا و مافي هايش شده بود بهشت برايشان،زندگي راحت و خوشي دو روزه دنيا آنقدر برايشان شيرين و جذاب بود كه هر چيزي را وسيله كنند براي رسيدن به آن،حتي اگر آن وسيله كشتن پسر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) باشد!هنوز تكليفشان را با خودشان مشخص نكرده بودند!مي دانستند ندايي آنان را فراخوانده،نه مكر است و نه فريب،مي دانستند همه حق و حقيقت است،اما يك جاي كارشان هنوز گير داشت!هنوز دل از دنيا نكنده بودند،يك دل مي گفت پسر رسول خدا هر چه بگويد حقيقت است و يك دل هم مي گفت پس خانه و خانواده،فرزند،ثروت چه مي شود؟ به كه مي خواهي بسپاري؟
حالا همه چيز تمام شده بود.حقيقت در مقابل كفر ايستاده بود.شمشير در شمشير مي چرخيد و مي جنگيد و آنها هنوز مردد بودند.
حالا سر پسر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) بر سر نيزه مي خواند«اَم حَسِبتَ اَن اَصحابِ الكَهفِ و الرَقيم كانوا مِن آياتُنا عَجَبا»
بدنش زير سم ستوران لگدمال مي شد،خيمه هايش در آتش كينه كفر مي سوخت،زنان و فرزندانش به اسارت مي رفتند.
عاشورا فقط يك روز نيست،هر روز است و مقابله كفر و حقيقت هر روز،فكر مي كني من و تو از كدام دسته ايم؟آنان كه زمين گير شدند يا آنان كه دل از هر چه زيبايي دنيايي است،كندند.
السَلامُ عَلي الحُسِين وَ عَلي علي ابنِ الحُسِين
و عَلي اَولادِ الحُسِين وَ عَلي اَصحابِ الحُسين
اي خواهر زادگان من!
صداي شمر است كه به سمت خيام آل الله مي آيد…چهره عباس در هم رفته است، شمر از قبيله بني كلاب است،از فرزندان ام البنين چه مي خواهد؟
آسمان سر بر شانه گذاشته تا غربت آل الله را گريه كند.
امان نامه آورده اند،شكسته اند حرمت علمداري ات را،دل مرا شكسته اند،مي دانستم نمي روي مي دانستم،ستون خيمه آل الله! درب ولايت،عباسم!
درد را در زلال چشمهايت آب كن،نگاهم كن برادر،سرت را بالا بگير،شرم نكن عباسم،شرم نكن،نگاهت را زمين مگذار،مي دانستم نمي روي،پدر مي دانست روزي كه بر دستان كوچكت بوسه زد و قنداقه بهشتي ات را به سينه چسباند،مي دانست،زبان در دهانت گرداند تا حق بگويي،حق ببيني و حق بشنوي.
نامت را عباس گذاشت(اشداء علي الكّفار) (فتح-46)نامت لرزه بر اندام كفر مي افكند.
نه ……بيشتر از آن،روزي كه به عقيل گفت برايش همسري شايسته بيابد از قبيله شجاعان،مي دانست.
و عقيل فاطمه كلابيه را معرفي كرد.ام البنين را،پدر مي خواست دامان پاك ام البنين گهواره كودكي چون تو باشد! كجاي كوچه هاي شب راهت را تنگ كرده؟ كجاي دلتنگي هايت ايستاده اي؟
ماه بني هاشم! سرت را بالا بگير،شرم نكن عباسم!
در ركاب پدر هم پاي خوارج را بسته بودي،ميدان كه تنگ شود دست مي گشايي.غبار كه راه را بپوشاند و تيرگي،خورشيد را……تو مي تابي ماه بني هاشم،بتاب،شرم نكن عباسم!
تنهايي برادر را مي بيني،يارانش يكي پس از ديگري جان باخته اند،مي روي اذن ميدان بگيري،مي روي……دو برادر چشم در چشم،ديدگان مبارك امام (عليه السلام) به اشك نشسته،قطره قطره اشك محاسن سفيدش را در بر مي گيرد. برادرم تو علمدار سپاه مني،اگر بروي جمع ما پراكنده مي شود.نگاه مي كني درد امام را مي داني،اين اشكها با دل عباس چه مي كند؟غربتت را نبينم برادر،دردت به جانم،برادرت فداي تو آقاي من! سينه ام از زندگي دنيا به تنگ آمده مي خواهم از منافقين انتقام بگيرم.
نگاهي به سرو قامتت،چه لحظه هايي! در دل امام غوغايي است.حالا كه مي روي،براي كودكان آب بياور.
السلام عليك يا قمر بني هاشم
1.«رب هب لي من الصالحين،بشرناه بغلام حليم»
هاجر،فارغ شده و اين صداي نازك و ظريف كه انتظار شكوفايي مهر پدرانه ابراهيم (عليه السلام) را پس از سالها به ثمر رسانده،نواي لطيف اسماعيل است.
- اين آفتاب كه آينه كاري چشم هاي حسين (عليه السلام) را به درخششي اين چنين ميهمان كرده،علي اكبر است.(اشبه الناس برسول الله).
2.«اني اري في المنام اني اذبحك» روياي شب قبل پريشانش كرده است.مگر مي شود درياي مهر پدري را ناديده گرفت و اسماعيل را…..؟تازه به هاجر چه بگويد؟
- جدش را،پيامبر را در خواب ديده بود.«ان الله قد شاء ان يراكم قتيلا»يعني علي اكبر را؟عباس هم؟ صداي علي كوچك مي آمد!
3. «با ابتِ افعل ما تؤمَرو ستجدني ان شاءالله من الصابرين»آرامش شگرف پسر دست و دلش را بيشتر لرزانده بود.اين نگاه لبريز از تحسين و مباهات ابراهيم (عليه السلام) بود كه باراني شده بود.
- سر نهاد بر زين و برداشت،به قدر خوابي كوتاه،شايد هم مكاشفه اي و شهودي؛استرجاع گفت و چشمهاي علي اكبر را نگران كرد.
مگر نه اينكه ما بر حقيم پدر؟آري جان پدر،دوباره آرامش را ميهمان دلش كرد.حالا اين پاسخ شيرين علي بود كه گويي بهشت را به آن لحظه پر التهاب پدر بخشيد.پس هيچ باك و پروايي بر ايمان نيست پدر كه به حق مي ميريم و به پاي حق جان مي دهيم.
4. «فلمّا اسلما و تله للجبين»پدر چاقو را تيز مي كند و پسر در پهنه منا با درخشش تيغ پدر لبخند مي زند.واي چه مي شد اگر اين چشمها در هم گره نمي خوردند و اين نگاهها در هم تلاقي نمي يافتند.
- اين نه علي اكبر كه هستي و دارو ندارش بود كه با دستان خودش راهي ميدانش مي كرد.اين بار تن او بود كه لحظاتي پيش از او جدا شد.نگاه باراني اش را به آسمان دوخت. شاهد باش خداي من! جواني را به ميدان فرستادم كه شبيه ترين خلايق است به رسول تو.
5. «و ناديناهُ أن يا ابراهيمَ قد صدقتَ الرُويا انا كذلِكَ نجزي المحسنين ان هذا لهو البلاءُ المبين و فَدَيناهُ بذِبحٍ عظيم»
جبرءيل مثل هميشه پيامش را به موقع آورده بود. پدر و پسر در آغوش هم به مصداق بلند ذبح عظيم مي انديشدند.
- صداي«علي الدّنيا بعدك العفا»،هلهله دشمن را به آسمان برده است.صورت به صورت علي گذاشته،رمق در پاهايش رفته و زانوانش سست شده اند و هيچ چيز حتي فريادهاي شادمانه دشمن هم نمي تواند از جا بلندش كند.
6. ………………………..؟
- در هاي هاي ملائك و شور و شين بهشتيان ،در گريه هاي يك سر بچه ها و شيهه هاي يك ريز ذوالجناح،در مقابل چشمان زينب،بر زمين افتاده است و تجسم پليدي و شقاوت شهر بر سينه ات نشسته است.
7. زينب (سلام الله عليها)دستان لرزانش را به زير پيكر صد پاره او برد،نگاه باراني اش را به آسمان دوخت و با زمزمه اي كه اركان زمين و زمان را به مباهات و تحسين واداشت با محبوبش چنين گفت:
«اللهم تقبل منا هذا القربان»خدايا اين قرباني را از محمد و آل محمد بپذير.
علي اكبر صلي الله عليك
پي نوشت: سوره صافات
پس از آنکه عمر سعد وارد کربلا گردید،پیکی نزد امام حسین (علیه السلام) فرستاد و از آن حضرت خواست تا منظور خود را از روی آوردن به این دیار آشکار سازد. پس از دریافت پاسخ امام (علیه السلام) به ایجاد صلح و سازش امیدوار گردید. از آن پس میان امام (علیه السلام) و عمربن سعد پیام های دیگری مبادله شد که موجب فروکشی حساسیت ها و کاهش خصومت گردید،اما عبیدالله بن زیاد که بر جریان کربلا و نحوه رفتار عمر بن سعد با امام حسین (علیه السلام) اشراف و نظارت داشت،حاضر به مصالحه و پایان ماجرا بدون خونریزی نبود و تلاش می کرد که این امر را سخت تر و حادتر نماید.
از این رو در هفتم محرم نامه ای برای عمر بن سعد نوشت و به وی دستور داد که بر امام حسین (علیه السلام) سخت گیرد و میان آن حضرت و آب فرات حایل گردد تا در پی تنگی و مشقت برای تهیه آب آن حضرت را وادار به تسلیم نماید.
عمر بن سعد که دلبسته حکومت ری بود، فرمان را گردن نهاد و از همان روز مانع دستیابی امام حسین (علیه السلام) و یاران آن حضرت به آب فرات گردید.(الإرشاد ص 434)
عمر بن سعد ابی وقاص که از معاریف کوفه و هواداران بنی امیه بود، پیش از ماجرای خونین کربلا ، حکم ولایت ری شامل: منطقه ری و بخش بزرگی از مناطق مرکزی و شمالی ایران را از عبیدالله بن زیاد، عامل یزید بن معاویه در کوفه و بصره گرفت،ولی قبل از اقدام به این امر ماجرای مخالفت امام حسین (علیه السلام) با یزید و حرکت امام حسین (علیه السلام) به سوی کوفه پیش آمد.
عبیدالله بن زیاد که از توانایی های عمر بن سعد در مبارزات و جنگ ها با خبر بود، وی را مناسب نبرد با امام (علیه السلام) دید و به وی پیشنهاد فرماندهی سپاه رزمی خویش علیه مامحسین (علیه السلام) را داد و تنفیذ حکومت ری را مشروط به پایان بخشیدن ماجرای قیام امامحسین (علیه السلام) نمود.
عمر بن سعد در اغاز برای پذیرش این امر مهم از خود تردید و دو دلی نشان داد، ولی در برابر تطمیع شیطانی عبیدالله تسلیم گشت و پیشنهادش را پذیرفت. او در رأس سپاه چهار هزار نفری از کوفه خارج شد و در سوم محرم 61 قمری یک روز پس از ورود امام (علیه السلام) به کربلا وارد این سرزمین شد.(ابن اعثم کوفی، الفتوح،ص885)
امام حسین (علیه السلام) پس از دریافت دعوت نامه های فراوان اهالی کوفه ابتدا پسر عموی خویش مسلم بن عقیل (علیه السلام) به نمایندگی از سوی خدابه آن دیار اعزام فرمود. بیش از 18000تن با مسلم بیعت کردند. مسلم نیز پس از وصول اطمینان از صداقت کوفیان، نامه ای به امام (علیه السلام) نوشت و آن حضرت را به کوفه دعوت کرد.
امام (علیه السلام) در هشتم ذی حجه به سوی کوفه حرکت کرد،اما در توقف گاه زرود،خبر شکست قیام شیعیان کوفه و شهادت مظلومانه مسلم به امام (علیه السلام) رسید،آن حضرت به حرکت اعتراضی خود به سوی عراق ادامه داد، ولی پس از توقف گاه شراف،با سپاه یک هزار نفری عبیدالله بن زیاد، به فرمانده هی حر بن یزید تمیمی رو به رو شد. حر از سوی حصین بن نمیر مأموریت داشت که در جاده میان مکه و کوفه به گشت زنی پرداخته و در صورت برخورد با قافله امام حسین (علیه السلام) مانع ورود آن حضرت به کوفه شود.
امام (علیه السلام) بسیار مهربانانه با حر رفتار کرد؛ آنچنان که او متأثر و منفعل گردید، اما در عین حال بنا به فرمان عبید الله بن زیاد، ناچار بود آن حضرت را تعقیب و از بیابانی خشک و فاقد آب و آبادانی گذر دهد. حر بن یزید بر امام حسین (علیه السلام) سخت گرفت و حضرت را مجبور به توقف در سرزمینی غیر آباد نمود. به ناچار امام (علیه السلام) در آن جا خیمه زد،امام (علیه السلام) پس از رسیدن به این سرزمین پرسید: نام این مکان چیست؟ گفتند: کربلا. با شنیدن نام آنجا، امام حسین (علیه السلام) فرمود: «أَللَّهمَّ إنّی أعوذُبک مِنَ الکربِ و البَلاء» آن گاه فرمود: این جا، مکان کرب و بلا و محل و محنت و عناد است،س فرود آیید که منزل و خیمه گاه ما این جاست.این زمین محل ریختن خون ماست و در این مکان، قبر های ما واقع می گردد. این ها را جدم محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم) به من خبر داد.(شیخ مفید، الإرشاد، ص 416 )
محرم عاشقانت گوش به زنگ صدای تواند و کربلا دارالشفای دلهای داغداریست که عمری در عطش تبسم لبهای خشکیده ماتم گرفته اند.
آری تو دوباره آمدی و لحظه لحظه با تو محرم و همه جا کربلا
آمدی تا دوباره پرچم مظلومیت نامدارانت در عرش و فرش به اهتزاز درآید که سنت گریستن بر مصیبت تو آغاز گر قرن ها عزاداری است؛ آغازی که از قنداقه حسین (ع) و با اشک های رسول (ص) تبرک گرفته است.
محرم! مقتل و طواف سرخت، بیرق هرچه جهاد و فریاد و آزادگی یاران آزاده ات در گوش عالم است.
کربلا مسلخ عشق و تو یادآور لبهای خشکیده ای و حسین قامت ایمان که سرهای وداع را بر زانو می نشاند. کربلا وعده گاه برگزیدگان خداست، این سرزمین وامدار خون سرخ آنان است.داغی که از شراره ای چون تیر گلو تا زخم عمود بر دوش این ایام سنگینی می کند.
محرم! تو همان معنای لحظه اجوف یایی که زبان مرثیه شعله می گیرد تا داغ فرزندان زهرا را با اشک ناله زند.
بازهم تو محرم! خیمه هایی که در تاریک و روشن صحرا در آغوش کربلا دامن گرفته اند….و باز ندای امدن توست و صدای گام های حسرتی که تا روز حادثه بر قلب ها می تازد.اندوه، چنگ بر حنجره های بغض آلود می زند.در سکوت غمبارت اندوهی ابدی خفته است.
نهیب دردهای پیچیده در دشت بازهم گام های عشاق را به این مذبح می کشان تا نظاره گر ایمان راستیناهل بیت در اوج نامردمی های ایام باشند.
بازهم محرم…
بسیج یک فرهنگ است ، بسیجی کسی است که برای ارزشهای اسلام، اهمیت قایل است ومعتقدبه خدا وخاضع وخاشع درمقابل پروردگارعالمیان است . در دل، مشتاق صلاح است ومی خواهد صالح وپاک باشد و از رذایل اخلاقی دور بماند .بسیجی بلند همت است . خواسته های او بزرگ و درحدّ اعتلای کشور می باشد . خواسته های او نجات همه ی آحاد بشر ورفع فساد وفقر وتبعیض وبی عدالتی وسلطه دشمن است . او از اینکه زیرپرچم آمریکا یا دیگر قدرتهای بیگانه زندگی بکند بیزار است .(بسیج وتفکر بسیجی)
«فَمَن حاجَّكَ فيهِ مِن بَعدِ ما جاءَكَ مِنَ العِلمِ فَقُل تَعالَوا نَدعُ أبناءَنا وَ أبناءَكُم وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُم وَ أنفُسَنا وَ أنفُسَكُم ثُمَّ نَبتَهِل فَنَجعَل لَّعنَتَ اللهِ عَلَي الكذِبينَ»«پس هر كه در اين(باره)پس از دانشي كه تو را(حاصل)آمده با تو محاجه كند،بگو بياييد پسرانمان و پسرانتان،و زنانمان و زنانتان،و ما خويشان نزديك و شما خويشان نزديك خود را فرا خوانيم؛سپس مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم».
نور تو را نمي ديدند و حقيقت را درك نمي كردند كه تو را به مبارزه مي طلبيند.باورشان نبود كه زمين ارزش خود را مد يون شماست و عرشيان،خاك پايتان را سرمه چشم مي كنند.نمي دانستند كه«ديرها»در مقابل گلدسته هاي عرش نمي توانند قد علم كنند و بر خود ببالند! نمي پنداشتند كه غرور پوشالي آنها در مباهله توان مقابله شانه هاي عزت و سرافزاي«آل عبا»را ندارد و فرو خواهد ريخت! يقين نداشتند كه آفرينش با شما حركت مي كند و هستي به دنبالتان مي آيد تا به گام هايتان برسد.نمي دانستند كه صداي دل نشين قدوم شما،عطر خوش كاينات را در گستره افلاك مي افشاند…نمي دانستند….و تو مي آيي ساده و بي پيرايه با جانت،نفست و با تمام زندگي ات.مي آيي تا حقانيت خويش را اثبات كني حقانيت دينت را! مي آيي با نگاهي كه هيچ كهكشان نمي تواند در برابر آن تاب بياورد و تسليم آن مي شود.و آنان كه با تو بودند؛چهار دليل محكم براي فرو نشستن توفان جهل و سياهي:«إنّما يُريدُ اللهُ لِيُذهِبَ عَنكُمُ الرُّجسَ أهلَ البَيتِ وَ يُطَهِّرَكُم تَطهيرا»«خدا فقط مي خواهد آلودگي را از شما خاندان(پيامبر)بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند».
تو بايد مي آمدي با چشمان معصوم حسين (عليه السلام) و نگاه پر معناي فاطمه (سلام الله عليها) با آرامش علي (عليه السلام) و سكوت صبور حسن (عليه السلام) تا عطر يقينتان در همه جا بپيچد و پرده هاي ترديد از ديدگان بي خبر نجرانيان كنار رود.آنان بايد ايمان راسخ در چشمانتان را مي ديدند تا بدانند هيچ
هيمنه اي پاسخ اين همه جلال را نخواهد داد و هيچ كوهي،هر چه عظيم هيبت گام هاي مهربان اما محكم شما پنج گنج را تاب نخواهد آورد!
بايد مي آمدي استوار با آرامشي آسماني،سرشار از عطر رضوان تا«عاقبت»دريابد كه ياراي مواجهه با معجزات علوي علي (عليه السلام) را ندارد و«ابو حارثه»ناتوان از مباهله و مباحثه با تو كه سرور كايناتي و اشرف مخلوقات.بايد مي آمدي با استدلالي زلال؛همچو آب و برهاني عطوف همچو نسيم تا نجرانيان دريابند نفرين شما باران بي وفقه اي است كه دنيا را همچون طوفان نوح،غرق خواهد كرد،تا زبان ادعايشان بسته شود و دست هاي عهد بسته شان شكسته.دريابند كه اگر همه مخلوقات عالم با تو هم ندا گردند و دستان ملائك در دستان دعاي علي (عليه السلام) گره بخورند،اگر قطره اشكي از چشمان فاطمه (سلام الله عليها) بر بيابان تشنه نفرين بچكد و عمامه سبز حسن (عليه السلام) براي اجابت باز شود و آه حسين (عليه السلام) از نهادش برآيد؛به يقين دنيا تاب نخواهد آورد نفرين تان را و گريزي نيست جز تسليم در برابر«اسلام»و بايد حقانيت اين جمع الهي را پذيرفت و شكست شانه هاي خاك گرفته را قبول كرد؛چرا كه خود مي دانستند اگر تو با اهلت مي آمدي؛يعني بر حق بودي و به طريق حق.