دستانت در شبكه هاي پنجره گره مي خورد و نگاهت حريصانه اطراف را مي نگرد. عطر خاصي مشام جانت را مي نوازد، عطري … نمي شود وصفي برايش يافت. هم آشنا و هم ناآشنا، مخلوطي از شناختن و نشناختن. هنوز بايد بماني تا وصف آن عطر را بيابي…
قطره هاي اشك بي اذن تو بر پهناي صورتت جاري است. اين تصوير را بارها و بارها در عكسها ديده اي، اما هيچگاه اين حس غريب را با خود نداشته اي و حالا كه آمده اي و از نزديك نگاه مي كني دردي تلخ و سنگين را احساس مي كني كه در قلبت خيمه زده و وجودت را در خود مي فشارد. پنجه بغضي سنگين حنجره ات را در خود مي فشارد، اشك بر پهناي صورتت جاري است اما بغضي سنگين حنجرت را رها نميكند.
دلت مي خواهد فرياد بزني، ضجه بزني شايد اين بغض اندكي تو را رها كند، اما اينجا نمي شود فرياد زد، نميشود ضجه زد، نمي شود تمام دردت را، تمام بغضت را، تمام دل سوختگي ات را با ندبه و ناله به تصوير كشاند …
اينجا بايد آرام گريه كني، آرام اشك بريزي… هنوز هم صفير تازيانه ها در فضاي شهر مي پيچد، اگر حنجره اي سوخته فرياد سر دهد، هنوز هم صورتها نيلي مي شود، اگر نام بانوي عشق را فرياد كني و دردهايش را ضجه زني …
مدينه هنوز بوي غربت مي دهد، هنوز ديوارهاي شهر شرمگينند و سر به زير دارند، هنوز هم هواي شهر، داغ و آتش گرفته است از هرم داغ آتش درب خانه علي
و اين عطر … عطر ياس زمين خورده، عطر ياس قامت خميده، ياس پهلو شكسته اي كه عطر بهشتي اش با زمين خاكي و چوب نيم سوخته پيوند خورده است و تا هميشه ياسها بوي غريبي را در خود دارند؛ هم بوي بهشت مي دهند و هم خاك تفتيده ي زمين دنيايي و هم چوب نيم سوخته …
و شايد همين راز غريب قبرستان بقيع باشد و التماس دعاي پشت ديوار بقيع …
قبرستان بقيع، غربت فاطمه(س) و غربت بقيع و قبري كه …