كوچه ها بوي غربت مي دهند، بوي نامهرباني!
از واپسين روزهاي زندگي جدّمان تلخي غربت و نامهرباني را از ديوارهاي شهر به كام جان چشيديم و نگاههاي وحشي و افسار گسيخته به كمين نشستگان ولايت را مي ديديم كه در پي قامت پدرمان علي(ع) مي دويد…
آن لحظه ي تلخ كه فتنه جو فرياد سر مي داد كه: «رهايش كنيد، هذيان مي گويد!» فتنه جان گرفت؛ بغضي سنگين در تمام جانم آرميد … بغضي كه هيچگاه مجال آن را نيافتم تا فرو بخوابانمش! بغضي سنگين و دردآلود به عظمت همه ي تاريخ!
دستانت در شبكه هاي پنجره گره مي خورد و نگاهت حريصانه اطراف را مي نگرد. عطر خاصي مشام جانت را مي نوازد، عطري … نمي شود وصفي برايش يافت. هم آشنا و هم ناآشنا، مخلوطي از شناختن و نشناختن. هنوز بايد بماني تا وصف آن عطر را بيابي…
قطره هاي اشك بي اذن تو بر پهناي صورتت جاري است. اين تصوير را بارها و بارها در عكسها ديده اي، اما هيچگاه اين حس غريب را با خود نداشته اي و حالا كه آمده اي و از نزديك نگاه مي كني دردي تلخ و سنگين را احساس مي كني كه در قلبت خيمه زده و وجودت را در خود مي فشارد. پنجه بغضي سنگين حنجره ات را در خود مي فشارد، اشك بر پهناي صورتت جاري است اما بغضي سنگين حنجرت را رها نميكند.
دلت مي خواهد فرياد بزني، ضجه بزني شايد اين بغض اندكي تو را رها كند، اما اينجا نمي شود فرياد زد، نميشود ضجه زد، نمي شود تمام دردت را، تمام بغضت را، تمام دل سوختگي ات را با ندبه و ناله به تصوير كشاند …
اينجا بايد آرام گريه كني، آرام اشك بريزي… هنوز هم صفير تازيانه ها در فضاي شهر مي پيچد، اگر حنجره اي سوخته فرياد سر دهد، هنوز هم صورتها نيلي مي شود، اگر نام بانوي عشق را فرياد كني و دردهايش را ضجه زني …
مدينه هنوز بوي غربت مي دهد، هنوز ديوارهاي شهر شرمگينند و سر به زير دارند، هنوز هم هواي شهر، داغ و آتش گرفته است از هرم داغ آتش درب خانه علي
و اين عطر … عطر ياس زمين خورده، عطر ياس قامت خميده، ياس پهلو شكسته اي كه عطر بهشتي اش با زمين خاكي و چوب نيم سوخته پيوند خورده است و تا هميشه ياسها بوي غريبي را در خود دارند؛ هم بوي بهشت مي دهند و هم خاك تفتيده ي زمين دنيايي و هم چوب نيم سوخته …
و شايد همين راز غريب قبرستان بقيع باشد و التماس دعاي پشت ديوار بقيع …
قبرستان بقيع، غربت فاطمه(س) و غربت بقيع و قبري كه …
در غیبت کبراست بانو مدفن تو
جانم فدای مخفیانه رفتن تو
ای ماجرای سیب ای باغ بهشتی
بوی خدا می آید از پیراهن تو
جبریل می آید برای دست بوسی
هر روز وقت آسیا چرخاندن تو
رنگت اگر مانند گلهای بنفشه است
این هم بود یک جلوه ای از گلشن تو
سر تا به پای جا نمازت لاله خیز است
آلاله می ریزد مگر از دامن تو؟
هر چند بیزارم ولی باید ببینم
دنیا چه رنگی میشود با رفتن تو؟!
«علی اکبر لطیفیان»
چشم در چشم اشك نشسته ام و اين سطور را برايت مي نگارم؛ براي تو كه تمام نشان من از تو، همين نگاه اشك آلود و چادر خاكي است؛ تو كه خوشه هاي رستگاري را برايمان به ارمغان آورده اي؛ تو كه وقتي با تو سخن مي گويم، داغ دلم تازه مي شود و اشكي بي دريغ بر گونه هايم مي لغزد.
چه كسي باور مي كرد فاطمه و سيلي را؟ فاطمه و پهلوي شكسته را؟ فاطمه و تازيانه را؟
چه كسي باور مي كرد اين كتاب ورق ورق شده، همان مصحف عشقي باشد كه رسول خدا(ص) به دستان امتش سپرد تا خاطرات نبوي را از آن تلاوت كنند؟
همان سفينة النجاتي كه براي رهايي و هدايت آنها از درياهاي فتنه و سردرگمي گذارد؟ فاطمه اي كه رمز آفرينش بود … .
مگر مي شود براي نگاهت تفسيري آورد؟
مگر مي شود بهشت را در ژرفاي نگاه مهربانت ناديده گرفت؟
مگر مي شود نامت را، كه آشناترين واژه مهرباني در عرش الهي است، زير لب زمزمه نكرد؟…
مگر مي شود تكرار آهنگين نامت را كه تبلور عشق و عاطفه، مهر و ايمان، صبر و اميد و … حيات است به فراموشي سپرد؟
مگر مي شود يك دل سير تو را دوست نداشت؟
اگر اشاره کنی کائنات می لرزد
همین که دست قلم در دوات می لرزد
به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد
نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت
اگر اشاره کنی کائنات می لرزد
«هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»
بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد
مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی
که در نگاه تو آب حیات می لرزد
تو را به کوثرو تطهیرو نور گریه مکن
که آیه آیه تن محکمات می لرزد
کنون نهاده علی سر،به روی شانهء در
و روی گونهء او خاطرات می لرزد
غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر
میان مشک سواری فرات می لرزد
سپس سوار می افتد ،تو می رسی از راه
که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد
وعصر جمعه کنار ضریح روی لبم
به جای شعر دعای سمات می لرزد …
«سید حمیدرضا برقعی»
کیست این گل که چنین شعله به دامان دارد؟
کیست این گل که چنین شعله به دامان دارد؟
این گل سرخ که این زخم فراوان دارد
این کبودآبی نیلی که به خود می پیچد
غمی اندازه ی دریای پریشان دارد
پشت این در، پر جبریل امین گسترده ست
این گل سرخ مقدس به خدا جان دارد
این گل سرخ که پوشانده تنش را آتش
بر لبش زمزمه ی سوره ی انسان دارد
دیدن یک گل نشکفته در آتش، سخت است
صبر این فاجعه را کوه و بیابان دارد
نسبت آتش و گل چیست در آیین شما؟
گل ما رابطه با کوثر قرآن دارد
آه اگر خون گل سرخ بجوشد از خاک
فصل در فصل، زمین، داغ نیستان دارد
«مریم سقلاطونی»
دست نوشته شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
«20/3/68 اولين روز خدمت به اسلام در غيبت حضرت امام خميني(قدس ره)»
«اي داد بر من، خدايا اين نعمت عظيم از دستمان رفت و قدرش را ندانستيم. خدايا، پير جماران براي بي توجهي هاي ما، نفاق ها و تفرقه هاي ما، پشت گوش انداختن نصايحش، ناشكري ها و ناسپاسي هاي ما در راه خدا، غفلت ها و سستي هايمان و … خون گرييد و اكنون او به ملكوت اعلي پيوست و ما همچنان زنده ايم. ولي خدايا، آن قدر به لطف و كرم تو اين بنده صالحت، اين نايب بر حق امام زمان (عج) برايمان ذخيره و سرمايه باقي گذاشته است كه اگر همت كنيم و اگر تقوا پيشه كنيم، اگر هوشيار باشيم، اگر وفاداري در راه خدا و ولايت نشان دهيم، اين طور نيست كه در اين راه، باز بمانيم؛ اگر خميني نيست خداي او هست.
حال بيشتر مي فهميم طعم انتظار امام زمان (عج) را كشيدن يعني چه؟ يا امام زمان (عج)، اين سرباز كوچكت را كه آرزويش اين است كه لياقت و صلاحيت سربازي تو را داشته باشد، ياري كن. از امروز نيت من، تلاش من، همت من در خدمتگزاري به اين عزيز، مي بايستي مضاف گردد؛ زيرا كه ديگر پير جماران نداريم. خدايا بر تقوايم، اخلاصم و استقامتم در راهت بيفزا تا با به زنجير كشيدن نفس اماره با روحيه بسيجي به امت اسلامي، به حكومت اسلامي، به مملكت اسلامي و به انقلاب اسلامي خدمت كنم.»
(شهید سپهبد علی صیاد شیرازی،سن:55سال،تاریخ عروج:21/1/1387)
به سید مرتضی آوینی
سلام راوی مجنون،سلام راوی خون
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون
تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون
به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون
جهان برای تو زندان،برای تو انگور
جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون
درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون
چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون
نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضا یی و دستان مرتضی یارت…
«سید حمیدرضا برقعی»
محكم و با صلابت؛ آن گونه كه پيامبر(ص) قدم بر زمين مي نهاد، يكي پس از ديگري كوچه ها را پشت سر مي گذاشتي … و مردم تو را مي ديدند … به حقيقت اين محمد(ص) بود كه قدم در مسجد نهاد و چنين خطابه آغاز كرد: