باوري از جنس يقين
yle="font-size: small;">فقيرم؟ يتيمم؟ اسيرم؟… چه فرقي مي کند براي شما که لوجه الله مي بخشيد؟!… نياز، مرا به در اين خانه کشانده است: نياز… آن قدر که ديگر برايم فرقي نميکند… حتي اگر سه روز باشد که حسن و حسين به همراه شما و علي، افطارتان را انفاق کرده باشيد؛ حتي اگر گذران سه روز گرسنگي، توان بچه هاي سه چهار ساله شما را ربوده باشد و رنگ از روي شما… سنگدل شده ام؟ نمي دانم… نه بانو… نياز است ديگر، وقتي کارد به استخوانت برسد، وقتي بداني صاحبخانه بي چشم داشت مي بخشد، حتي سهم افطار کودکانش را هم مي بخشد… ببخشيد بانو… يک امشب مرا ببخشيد!فقيرم؟ هستم. هر چه ورانداز ميکنم، چيزي ندارم که غني بودنم را ثابت کند، دستان خالي ام را ببينيد!… يتيمم؟ هستم. مولايم(ع) گفت: <و اشدّ من يتمّ هذا اليتيم يتيمٌ انقطع عن امامه… اسير؟>، اين همه غل و زنجير را ديگر شما بهتر از من مي بينيد، نه؟
فقيرم؟ يتيمم؟ اسيرم؟… چه فرقي ميکند؟… نياز، من را به پشت در اين خانه کشانده است… براي آنها چند قرص نان جو، براي من يک جو معرفت… يک جو معرفت… بگذاريد امشب بمانم، آنقدر که…
زمان افطار دارد نزديک مي شود بانو!
اصلاً فقير، نه… يتيم، نه… اسير، نه… همان زنِ سائلي هستم که فهميد کجا سراغتان را بگيرد… سائل اگر وقت شناس باشد، دستش هم پر مي شود؛ به قدر پيراهني که شما براي اولين شب حضور در خانه علي پوشيده بوديد… بياييد و امشب پيراهن عروسي تان را نه، چادري به من بدهيد بانو… چادري که حيا و وقار شما را به من بدهد بانو، بينش شما را، معرفت شما را… باوري از جنس يقين… مستأصلم بانو… باور کنيد اگر نبودم، اين شب ها نمي آمدم…
فقيرم بانو… يتيمم… اسيرم… مي بينم که در نيم باز است و نيم سوخته… مي بينم که کوچه شما اين روزها حال و هواي ديگري دارد… مي دانم وقتش حالا نيست، اما اجازه بدهيد يک بار هم شده؛ عوض آنکه پشت اين در نيم سوخته بنشينم و روضه بخوانم و اشک بريزم، ظرفم را بالا بگيرم، همين ظرف کوچک را… مي دانم شما پيش از آنکه ظرفم را پر کنيد، بزرگش مي کنيد…
نه… شايد هم سهم من از اين ايام عزاي شما که فاطميه اش خوانده اند؛ همين قطعه شمع باشد که از نيمه هاي شب تا نزديکي سحر مثل قلب من ذرّه ذرّه در مقابل اوراق کتابِ مقتل شما آب بشود…کاش تمام بشوم يکي از همين شب ها براي مصيبتي که تحملش در باور من نمي گنجد… براي من که حتي تاب حضور در مجلس عزايتان را ندارم… تاب شنيدن روضه مکشوف…
فقيرم… يتيمم… اسيرم… وقت افطار رسيد بانو… اين کاسه کوچک من و آن اطعامِ لوجه الله شما… چادري به من بدهيد بانو!
(وَ يُطْعِمُونَ الطّعامَ عَلي حُبِّهِ مِسْكينًا وَ يَتيمًا وَ أسيرًا )( إِنّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللّهِ لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُورًا)1
فقيرم؟ يتيمم؟ اسيرم؟… چه فرقي ميکند؟… نياز، من را به پشت در اين خانه کشانده است… براي آنها چند قرص نان جو، براي من يک جو معرفت… يک جو معرفت… بگذاريد امشب بمانم، آنقدر که…
زمان افطار دارد نزديک مي شود بانو!
اصلاً فقير، نه… يتيم، نه… اسير، نه… همان زنِ سائلي هستم که فهميد کجا سراغتان را بگيرد… سائل اگر وقت شناس باشد، دستش هم پر مي شود؛ به قدر پيراهني که شما براي اولين شب حضور در خانه علي پوشيده بوديد… بياييد و امشب پيراهن عروسي تان را نه، چادري به من بدهيد بانو… چادري که حيا و وقار شما را به من بدهد بانو، بينش شما را، معرفت شما را… باوري از جنس يقين… مستأصلم بانو… باور کنيد اگر نبودم، اين شب ها نمي آمدم…
فقيرم بانو… يتيمم… اسيرم… مي بينم که در نيم باز است و نيم سوخته… مي بينم که کوچه شما اين روزها حال و هواي ديگري دارد… مي دانم وقتش حالا نيست، اما اجازه بدهيد يک بار هم شده؛ عوض آنکه پشت اين در نيم سوخته بنشينم و روضه بخوانم و اشک بريزم، ظرفم را بالا بگيرم، همين ظرف کوچک را… مي دانم شما پيش از آنکه ظرفم را پر کنيد، بزرگش مي کنيد…
نه… شايد هم سهم من از اين ايام عزاي شما که فاطميه اش خوانده اند؛ همين قطعه شمع باشد که از نيمه هاي شب تا نزديکي سحر مثل قلب من ذرّه ذرّه در مقابل اوراق کتابِ مقتل شما آب بشود…کاش تمام بشوم يکي از همين شب ها براي مصيبتي که تحملش در باور من نمي گنجد… براي من که حتي تاب حضور در مجلس عزايتان را ندارم… تاب شنيدن روضه مکشوف…
فقيرم… يتيمم… اسيرم… وقت افطار رسيد بانو… اين کاسه کوچک من و آن اطعامِ لوجه الله شما… چادري به من بدهيد بانو!
(وَ يُطْعِمُونَ الطّعامَ عَلي حُبِّهِ مِسْكينًا وَ يَتيمًا وَ أسيرًا )( إِنّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللّهِ لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُورًا)1
سلام ممنون از حضورتان در وبلاگ مدرسه کوثر