چشم در چشم اشك نشسته ام و اين سطور را برايت مي نگارم؛ براي تو كه تمام نشان من از تو، همين نگاه اشك آلود و چادر خاكي است؛ تو كه خوشه هاي رستگاري را برايمان به ارمغان آورده اي؛ تو كه وقتي با تو سخن مي گويم، داغ دلم تازه مي شود و اشكي بي دريغ بر گونه هايم مي لغزد.
چه كسي باور مي كرد فاطمه و سيلي را؟ فاطمه و پهلوي شكسته را؟ فاطمه و تازيانه را؟
چه كسي باور مي كرد اين كتاب ورق ورق شده، همان مصحف عشقي باشد كه رسول خدا(ص) به دستان امتش سپرد تا خاطرات نبوي را از آن تلاوت كنند؟
همان سفينة النجاتي كه براي رهايي و هدايت آنها از درياهاي فتنه و سردرگمي گذارد؟ فاطمه اي كه رمز آفرينش بود … .
از آن شهر، از آن كوچه و از آن در نيم سوخته، فقط نامي باقي مانده است كه مدينة امروز ديگر كوچة بني هاشمي ندارد و علي(ع) …
و مردمان آن روزگار، به خواب غفلت فرو رفته بودند يا خود را به خواب غفلت زده بودند كه سخنان رسول خدا(ص) را نشنيدند و شايد هم شنيدند، اما منفعت دنيايي شان چيز ديگري را برايشان مي خواست!
فقط خدا مي دانست و ملائك كه تو آن روز، چگونه اين داغ را تحمل مي كردي و چقدر سخت است تحمل اين داغ؛
فقط خدا مي دانست چگونه خاك هاي تيرة كوچه تا مسجد را طي كردي! مي دانستي كه علي(ع)، هنوز هم علي(ع) است كه مي تواند بدر را پيش چشمان عرب زنده كند، اما دست هايش بسته است، نه با ريسمان دشمن كه دست هاي خيبرگشا با بندهاي زميني بسته نمي شود؛ سفارش مولايش رسول خدا(ص) دستانش را بسته بود.
آن روز، مدينه بوي رخوت مي داد و خواب و غفلت.
مردمان آن روز مدينه، مردمان مردنما بودند كه خورشيد روشن حقيقت را آشكارا پشت پرده هاي بزرگ نيرنگشان پنهان كرده بودند و كسي از ميان اهالي سرد و خاموش شهر، دم برنميآورد.
ديروز تمام اين شهر، تو را مي شناختند؛ تو را؛ فاطمه(س) دختر محمد(ص) را، اما امروز فقط درهاي بسته است كه همچنان به روي تو بسته مي ماند. هيچ كس دري به ياري تو نمي گشايد.
آن روز هيچ كس قدر تو را نمي دانست، جز علي(ع) … .
در و ديوار مدينه، اگر چه خيلي فرق كرده است، اما هنوز مبهوت فاجعه است كه دستي كه سيلي زد، دستي كه جسارت كرد، ارزش گوهر وجودت را به خوبي مي شناخت و مي دانست خشت خشت خانة تو از سلام و صلوات است؛ مي دانست پشت همين در نيم سوخته، استخوان در گلوگاه آفتاب نشسته است؛ مي دانست آنكه پشت در است، ميراث دار ابراهيم(ع) است در آتش نمرود؛ كه دختر آخرين خورشيد اولوالعزم است؛ كسي كه بيان توحيدي اش نور است و نور …
… و آنها، آن مردم كه سكوت كرده و تماشا مي كردند، كاش مي دانستند كه چه گور تاريكي براي خويش كنده اند!
اين جماعتي كه گويي خدا، آنها را فقط براي گريستن آفريده است و بس … گريستن و تماشا كردن! … اين جماعتي كه سر در آخور عادات سخيف داشتند و كبكي بودند، سر در برف كرده كه روزهاي ابري را مي خواستند تا در بستر نخوت بمانند.
آنگاه تو براي تابيدن آفتاب بر سر اين مردمان و براي رويش و جوشش زندگي هايشان، چادر به سر مي كردي تا يكي يكي كلون خانه هايشان را بكوبي و به ميهماني آفتاب دعوتشان كني و آنها چه مي فهميدند كه از پس رفتن رسول خدا(ص)، اگر شفق هر روز بر تابلوي دل هايشان صبغة غم ميزد، از آن بود كه تو دل گرفته بودي از جفايي كه در حق علي(ع) كردند و تو و فرزندانت كه مهر شما، اجرت رسالت رسول خدا(ص) بود و آنان نامهربانانه نپرداختند …
و چه كراهت دارد اين سبك مسلماني! مردماني كه نمك كرامت شما را خوردهاند و نمكدان ارادتتان را شكسته اند.
آن شوكران شكيبايي كه پيامبر(ص) به علي(ع) نوشاند، از او شيري ساخته، پاي در زنجير كه حتي بايد لب بگزد، دندان به هم بسايد، از همسايه شكايت تو را بشنود، اما سكوت كند براي اسلامي كه در خطر بود، كه بماند براي هميشه و ارزش اين سكوت را فقط خدا ميداند و تو … .
تنها نشان من از تو همين چادر خاكي است و در نيم سوخته كه اگر چه نديده ام آن را، اما آنقدر وصفش را شنيده ام كه بتوانم تصور كنم، وقتي دري آتش مي گيرد، مسمار در چه گداخته مي شود و … .
من با اين اندوه كه برايم ميراث گذاشته اي، دوره افتاده ام در كوچه هاي تاريخ و در پس كوچه هاي زمان كه فرياد بزنم فدك را كه ارثية مادرم است و ولايت را كه از آن پدرم است و خطبه خواني را از تو آموخته ام تا اصالت را يادآوري كنم و حقيقت را فرياد بزنم كه مي توان هميشه از زندگي سراسر پوشيده از ايمانت، چراغ برداشت براي برداشتن فاصله ها، از خويش تا خدا راه افتاد. مي توان هنوز با تأسي از انديشه تابناك، در آن خطبة كوبنده جاري شد و رفت تا صبح بيانگري حق.