به مناسبت هشت ربيع الثاني ميلاد امام حسن عسگري(ع)
جاثليق بزرگ مسيحيان با كندي از جايش برخاست. دستمالي را كه به دست داشت، به پيشاني عرق كرده اش كشيد. گرماي هوا كلافه كننده بود. فضاي شهر از هرم آتش خورشيد و خشكي هوا دم داشت. رودخانه خشك شهر انبوه درختچه ها، علفزارها و نيزارها را ميزبان شده و زمين و زمان در چنگ آفتاب به اسارت درآمده بود. <جاثليق> اما با لبخندي تمسخرآميز بر لب، نگاهي به آسمان كرد و گفت: <سه روز است كه مسلمانان به صحرا رفته اند و نماز باران خوانده اند تا خدا باران رحمتش را برايشان نازل كند؛ اما هنوز باراني نيامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا به حال باران آمده بود. امروز نوبت ماست كه حقانيت خويش را اثبات كنيم>.
از كجا به مردم شهر خبر رسيد كه ناگاه بيابان پر از جمعيت شد كه براي تماشاي پايان كار آمده بودند.
ناقوس بزرگ مسيحيان به صدا درآمد و آنان به شيوه خويش مشغول عبادت و نماز شدند و از خداوند طلب باران كردند. چندي نگذشت كه ابرهاي تيره و باران زا، آسمان را پوشاند. صداي رعد و برقي دهشتناك لرزه اي بر پيكر شهر وارد كرد و رگبار باران بر سر شهر دم كرده سامراء باريدن گرفت.
مردم مبهوت زير باران سيلآسا ايستاده بودند و برخي آسمان را نگاه مي كردند و برخي ديگر يكديگر را، مسيحيان نيز شادي كنان به يكديگر تهنيت مي گفتند. جمعيت تماشاچي ناخودآگاه زبان به تحسين مسيحيان گشود. آن روز باران چنان بر سر شهر نازل شد كه رودخانه خشك شهر به خروش درآمد. فرداي آن روز مسيحيان كه بهت و تحسين ديروز مردم را ديده بودند، براي تبليغ بيشتر دين خود دوباره پاي در صحرا نهادند و مردم باز براي تماشاي آنها به دنبالشان به راه افتادند. اين بار نيز دريچه هاي آسمان گشوده شد و سيلابهاي خشمگين و موّاج دشت را فرا گرفت. زمزمه معجزه اي بزرگ توسط مسيحيان آنقدر قوت گرفت كه به گوش خليفه رسيد. جاسوسان خليفه خبر از تمايل مردم به دين مسيحيان مي دادند. چاره اي نمانده بود. خودشان سه روز به صحرا رفته و طلب باران كرده بودند، اما كارشان نتيجه اي در بر نداشت. حالا مسيحيان باران را به شهر آورده بودند و مردم متمايل به دين آنان. بايد كاري مي كردند براي مقابله … تنها راه چاره استمداد از ابن الرضا، حسنبن علي(ع) بود.
به دستور خليفه امام عسكري(ع) را به حضور او آوردند. خليفه از امام(ع) استمداد كرد و امام(ع) دستور داد فردا دوباره مسيحيان به صحرا روند. فكر مي كردند كار بيهوده اي است. دوباره باريدن آغاز ميشود و اين بار، ديگر نمي توان مقابل مردم مشتاق به اين دين ايستاد. امام(ع) اما، با اطمينان سخنش را تكرار كرد.
محشري بر پا شده بود در بيابان. جمعيت زيادي در صحرا جمع شده بودند. يك سو جاثليق و راهبان مسيحي با لباسهاي بلند و مخصوص، گردن بندهاي صليبي كه در مقابل نور خورشيد مي درخشيد. يك سو مردم شهر كه دسته دسته دور هم حلقه زده بودند و در انتظار آمدن خليفه و درباريان لحظه شماري مي كردند.
برخي كه شيفته جاه و جلال ظاهري مسيحيان شده بودند، سخنان مأيوس كننده اي بر زبان مي آوردند:
ـ چرا اينجا جمع شده ايم؟ مگر روزهاي قبل را به خاطر نداريد؟
ـ چرا، آزموده ايم آنها را در دو روز قبل، اما امروز آمده ايم تا رسماً به دين و آيين آنها درآييم.
صداي خنده جمعيت سينه صحرا را شكافت. اما لحظه اي بعد صدايي رسا و پر طنين خنده جمع را قطع كرد:
ـ اگر صبر كنيد، همه چيز روشن ميشود. اين بار <ابنالرضا> در ميان ماست. او از بهترين بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جريان مباهله، باعث سرافكندگي مسيحيان نجران نشدند؟
ـ اين را كه شنيدهايم، ولي رسول خدا كجا و ابن الرضا كجا؟ از دست يك فرد زنداني چه بر مي آيد؟
ـ بهتر است صبر كنيم و پايان كار را ببينيم.
لحظاتي بعد خليفه و درباريان كه قدم در صحرا نهادند، مردم در ميان آنان امام حسنبن علي(ع) را ديدند كه جمال زيبا و سيماي نوراني اش دل هايشان را مالامال از اميد به تحولي عظيم مي كرد.
امام(ع) مقابل مسيحيان كه رسيد از آنها خواست تا دوباره دست طلب باران به آسمان بردارند. دوباره مسيحيان دست طلب به آسمان برداشتند و دوباره مقابل چشمان بهت زده مردم ابرهاي تيره باران زا آسمان آفتابي را پوشاند و باران باريدن گرفت. ناگاه امام(ع) به يكي از راهبان اشاره كرد و فرمان داد آنچه را كه ميان دستانش پنهان كرده، نمايان كند.
غلام حضرت به تندي نزد راهب رفت و در مقابل چشمان متعجب مردم شيء كوچك و سياه فامي را از ميان دستان او بيرون آورد و به امام(ع) تحويل داد. امام(ع) با احترامي خاص آن شيء را در ميان پارچه اي پيچيد و خطاب به راهب مسيحي گفت: دوباره طلب باران كن.
راهب دوباره دست به سوي آسمان گشود. چشم ها به آسمان دوخته شد. ابرها در حركت بودند. اين بار خورشيد از ميان ابرها خودنمايي مي كرد. رنگ از روي جاثليق و راهبان مسيحي پريده بود.
خليفه كه ديگر تاب تحمل از دست داده بود، پرسيد:
اين چيست اي پسر رسول خدا؟
صداي رسا و آرامش بخش امام(ع) در ميان صحرا پيچيد و به گوش همگان رسيد:
اين، استخوان پيامبري از رسولان الهي است كه راهبان مسيحي از قبر وي برداشتهاند؛ استخوان هيچ پيامبري ظاهر نمي گردد، مگر آنكه باران نازل مي شود.
ولادت امام حسن عسگری(ع) را به پیشگاه یگانه گل نرگس(عج) و شیعیان و دوستداران آن حضرت تبریک می گوییم.
از مطلب خوبتان متشكرم به ماهم سر بزنبد
http://www.womenhc.com
, www.saleh72.blogfa.com