سلام بانوي بارانها!
از دل هزار پاره ات اگر بخواهم بگويم؛ از زخم هاي تن پدرت، موسي بن جعفر(ع) كه با غل و زنجير اسارت، مرهم مي يافت؛ بگويم يا از نسيم غربتي كه از سوي تبعيدگاه برادرت، علي بن موسي(ع) وزيدن ميگرفت؟! اگر مرغ دل، كوچ هم آشيان خويش را تاب مي آورد، كجا مي توانستي دل از مدينه برگيري و دامن از آن خاك بركشي؟
پس بايد بار سفر بر مي بستي و زينب وار، به دنبال برادر مي آمدي تا بيت النور ميزبانت شود، براي چند صباحي و سپس آنگاه كه نفست بوي ياس به خود مي گيرد، يك چشم به مشهد كاظمين بدوزي و يك چشم به مشرق خراسان و سپس هفده روز ميزبان بودن بيت النور به سر آيد …، اما چه زود گذشت! … گويي همين ديروز بود كه كاروان شتران در ميان شادي و صلوات وارد قم شد. قدم به قدم قرباني ذبح كرده بودند تا خداوند وجود اين ميهمان را از گزند حوادث حفظ كند. اينك و امروز، هفده روز از آن مي گذرد و حال و هواي اين شهر تغيير كرده است. هر جا را كه مي نگري، پرچم عزا برافراشته شده است. مردم گريه كنان به منزل موسي بن خزرج مي روند.
چه چيز تو را اينگونه زود از پاي در آورد؟ نمي دانم! اما از واقعة عاشورا اگر فقط نقل قول شنيده بودي، در ساوه گوشه اي از آن را به چشم ديدي؛ وقتي كه بيابان از غبار غليظي پر شد، گويي ده ها اسب سوار با يكديگر در حال تاختن بودند. حجم غبار چون گردبادهاي موسمي صحرا، با سرعت پيش مي آمد و همه چيز را در خود مي پيچيد. ملحدان ساوه كه از حضور كارواني از علويان در آن خطه آگاه شده بودند، در حمايت سربازان حكومتي به راه افتاده و براي غارت اموال كاروان، شما را محاصره كرده بودند. اگر چه اموالتان را داديد كه ديدن علي بن موسي(ع)، مهم تر از آن آويزه هاي زينتي و اموال بود، اما وقتي حراميان راه جنگ و ستيز در پيش گرفتند؛ پسران موسي كاظم(ع) با سلاح هاي اندك خود به آنها هجوم بردند، اما صد افسوس كه طولي نكشيد كه پيكرهاي بيسر آنان، در ميدان كارزار بر جاي ماند و تو در ميان سرهاي بي بدن مي گشتي و نمي دانستي اين پيكر كدام برادر يا برادرزاده است … . اندكي بعد زنان شهر آمدند و شما را با نان و خرما و آب سيراب كردند … و صد حيف از دل هاي دنياپرستشان كه اين بار هم فرزندان رسولخدا(ص) را به مال اندك دنيا فروختند … .
چه زود خسته شدي از ما، بانو كه همچون مادرت، زهراي اطهر(س) پرپر شده به ديدار خدايت شتافتي! … . رشتة عمرت، معصومه جان، از زنجير غربت برادرت علي بن موسي(ع)، نازك تر و كوتاه تر بود كه با تيغ يك آه پاره شد، اما كوچه پس كوچه هاي شهر قم، از آن هنگام كه شكوه گام هاي تو را حس كرده اند، چشم از آسمان برنداشته اند و تشنة ستاره و روشنايي، نگاه خورشيدوشت را فرياد زده اند كه اين شهر، اين سرزمين، تقدسش را وامدار قدم هاي نوراني توست، اي بزرگ!
ماندنت در اين شهر و اين سرزمين، عهدي است به يادگار ميان تو و هر مسافري كه از اينجا راهي زيارت برادرت، علي بن موسي الرضا(ع) مي شود و نگاهش در نگاه ازلي شمس الشموس گره مي خورد، او را باز گويد از زني كه در آخرين نگاه، آه حسرت چشمانش را به او بخشيده تا به برادر برساند كه بياذن تو، نمي توان راهي زيارت برادر شد و مگر مي توان دوباره به زيارت تو آمد و حامل سلام برادر نبود! …
از بيت النور تا محلة <بابلان> قم راهي نيست، اما به يقين در تمام اين راه كوچك، اما بزرگ؛ فرشتگان تو را همراهي كرده اند كه زيارت تو، برابر با بهشت است، اگر به حق و شأنت معرفتي باشد… كه اين خاك، شوره زاري است كه خود را در بهاري جاويد مي بيند؛ وقتي كه دست هايت مي بارند و مي ريزند بركت آسمان ها را در دل ترك ترك اين خاك غريب …
قدم به سينة اين خاك ميگذاري تو / بـهار ميشـود اينجا، اگـر بباري تو
اما فكر كرده اي كه اين سرزمين خشك، چگونه باران فراق تو را بر گونه هاي خود باور كند و چگونه سينة تفتيدة خود را همنشين آتش محنتبار داغ تو؟ …
واقعا زیبا بود.ممنون