بی تابی مکن بابا
بی تابی مکن بابا جان!… حالا که من آمده ام اینگونه بی قراری مکن! صبورانه تحمل کردی تا مرا ببینی و اینک دیدی… حالا هم صبورانه با من سخن بگو… از دردهای دلت! از غصه های دلت! از آنچه با این چشمان مهوش دیدی، از خیمه های آتش گرفته بگو… از دویدن های عمه، از گرمی هوا و آتش و سوز عطش…، از پاهای پر آبله، از خار مغبلان… آرام تر کودکم… آرام تر بابا… من همه را دیده ام، دویدن هایت را بر خارستان مغبلان دیدم وقتی که دامن عمه را می جستی تا وحشت خویش را فرو بنشانی! افتادنت از ناقه را دیدم و تلاوت آغاز کردم تا تو راه را پیدا کنی… نه عزیزم … دست بر گوشت مبر… من گوش و گوشواره ات را دیدم که عدو می کشید و ناله ات را شنیدم که مرا صدا می کردی!…
آرام تر رقیه جان… اینگونه سرت را بالا بگیر کودکم تا عمه را ببینی که چگونه نگاهت می کند و با چشمانش می جنگد تا رد اشک بر چهره اش هویدا نشود که عمه پناه دل تو و خاندان من است!… اما مگر یک زن چقدر تاب و تحمل دارد؟!… چقدر می تواند صبور باشد؟!… بالاخره جایی باید بگرید تا آرامش یابد و عمه… سوز گریه ات را تاب نمی آورد، دخترم!…
بیا کودکم… بیا… این آغوش گرم بابا را مگر نمی خواستی… بیا دلبندم… آغوش گرم من منتظر توست تا آسوده خاطر در آن بیاسایی و همه دردهایت را به من بسپاری تا مرهم زخم های دلت باشم… اینک این آغوش من و این انتظار تو…
بیا رقیه جان… نگاه کن، تنها من نیستم… جدم، پدرم و مادرم آمدنت را انتظار می کشند… عمویت حسن هم به پیشوازت آمده است… نگاه کن، این عمویت عباس است که برایت آب آورده است… ببین علی اکبر چقدر مشتاق توست تا خود را در آغوش مهربانش رها کنی و … ببین علی اصغر چه شیرین به تو لبخند می زند…
آرام باش کودکم… آرام و آهسته این آغوش را که به سویت گشوده شد، تجربه کن، اما وقتی می آیی عمه را نگاه نکن… عمه دیگر تحمل نمی کند رفتن تو را… بگذار سکوت و آرامشت او را خبر کند!…
السلام علیک یا بنت الحسین