خاطراتی کوتاه از زندگی سراسر حماسه شهید کاوه
1- خانه و خانواده ، محمد یزدی
علاوه بر مربی گری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان را باید درس می داد. همه هم بصورت عملی. یک روز بهش گفتم: تو که این قدر زحمت می کشی، کی وقت می کنی به خودت و خانواده ات برسی؟ گفت: حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست. مکثی کرد و ادامه داد: مگه نمی بینی دشمن تو کردستان و جاهای دیگه داره چیکار می کنه؟گفتم این که می گی درسته، اما بالاخره خانواده هم حقی دارن، حداقل هر از گاهی باید یک خبر از خانواده ات هم بگیری. گفت: به نظر من تو این دوره و زمونه، انسان همه هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بکنه، باز هم کمه. الان اگه لحظه ای غفلت کنیم، فردا مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نیست. بدجور به او غبطه می خوردم.
2- تیرانداز ماهر ، علی آل سیدان
یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد می زد:اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی، بیا بیرون دیگه. قصد بیرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید می کرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت می کند بین مردم؛ چند دقیقه ای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پرید بیرون. تا آمد نارنجک را پرتاب کنه همان پاسدار پاهایش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت این کار را کرد که انگار عمری تیرانداز بوده است. دو سه سال بعد رفتیم تیپ ویژه شهدا. یک شب همین خاطره را برای کاوه تعریف کردم، گفت: این قدرها هم که می گوئی کارش تعریفی نبود.پرسیدم مگر شما هم آن جا بودی؟خندید و گفت: اون کسی که تو می گی خود من بودم.
3- سربازان امام ، سید هاشم موسوی
بچه ها را جمع کردن توی میدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آیت ا… موسوی اردبیلی برایمان سخنرانی کنند. لابلای صحبت هایشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خیلی علاقه دارم، چرا که پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند. کنار محمود ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می دادم. وقتی آیت ا… اردبیلی این حرف را گفتند، یک دفعه دیدم محمود رنگش عوض شد؛ بی حال و ناراحت یک جا نشست مثل کسی که درد شدیدی داشته باشد. زیر لب می گفت:"لا اله الا الله” تا آخر سخنرانی همین اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع این جوری ندیده بودمش. از آن روز به بعد هر وقت کلاس می رفت، اول از همه کلام امام را می گفت، بعد درسش را شروع می کرد. می گفت: اگر شما کاری کنید که خلاف اسلام باشد، دیگه پاسدار نیستید، ما باید اون چیزی باشیم که امام می خواد.
4- آزمون الهی ، محمد کاوه «پد ر شهید»
از سر شب حالتی داشت که احساس می کردم می خواهد چیزی به من بگوید، بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: بابا! خبرداری که ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه می دی؟ گفتم: بله. اجازه می دم، چرا که نه، فرمان امامه همه باید بریم دفاع کنیم. پرسید: می دونین اون جا چه وضعیتی داره؟ جنگ، جنگ نامردیه؛ احتمال برگشت خیلی ضعیفه. با خنده گفتم: می دونم، برای این که خیالش را راحت کنم، ادامه دادم: از همان روز اولی که به دنیا آمدی، با خدا عهد کردم که تو را وقف راه دین و حق کنم. اصلا آرزوی من این بود که تو توی این راه باشی؛ برو به امان خدا پسرم.گل از گلش شگفت. خندید و صورتم را بوسید. بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: آن شب آقاجان، امتحان اللهی اش را خوب پس داد.
5 - شیفته ی محمود ، ابراهیم پور خسروانی
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی ،چیزی گفت، جوابش را بدهم. کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو، همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم.
6- راز آن دستور ، علی ایمانی
نیروهای دشمن و نیروهای ضد انقلاب دست، به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شدیدی می ریختند. از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زیر آتش. کاوه گاهی با وسواس خاصی دوربین می کشید روی مواضع دشمن، گاهی هم از طریق بی سیم با علی قمی صحبت می کرد و وضع دقیق نیروها را جویا می شد. بعد از نماز ظهر تصمیمی گرفت که هیچ کدام از ما دلیلش را نفهمیدیم. مسئول قبضه مینی کاتیوشا را صدا زد. نقشه ای را پهن کرد روی زمین و نقطه ای را به او نشان داد. گفت: این سه راهی را بکوب، کاوه ایستاده بود نزدیک او و هر چند لحظه فریاد می زد: رحم نکن، مهات بده، بزن، بزن! طولی نکشید که علی قمی تماس گرفت، صدایش هیجان و شادی خاصی داشت، گفت: محمود جان! ما رسیدیم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتیم. گل از گل محمود شکفت و به سجده افتاد، یادم هست همان روز مطلع شدیم حدود 300 نفر از عراقیها و ضد انقلاب، در سه راهی پشت سیاه کوه، به درک واصل شده اند و این برای همه عجیب بود. راز آن دستور کاوه پس از سالها هنوز برایم کشف نشده باقی مانده است.
7 - مجروحیت ویژه ، علی شمقدری
دست راستش مجروح شده بود. آمده بود ملاقات آیت ا… خامنه ای که آن موقع رئیس جمهور بودند، حدود نیم ساعت با هم بودند. شب پیش من ماند، تا ساعت یک نیمه شب مرتب این طرف و آن طرف تلفن می زد و کارهایش را دنبال می کرد، در ضمن دستوراتی هم می داد، دیدم اینطوری نمی شود خوابید، ناچار تو اتاق دیگری بردمش ، یک تلفن هم گذاشتم جلویش، تا خود سحر هر وقت از خواب بلند می شدم، بیدار بود و به جاهای مختلف زنگ می زد، آن شب اصلا نخوابید. بعدها آقا راجع به ملاقات آن روزشان با محمود می گفتند: من به آنهایی که دستشان مجروح است حساسیت دارم، ازش پرسیدم دستت درد می کند و او گفت: نه ، می گفتند: اینکه انسان دردش را کتمان کند مستحب است.
8- اصلاً خسته نمی شد ، فاطمه عمادالاسلامی
یکبار بعد از اینکه مدتها تو جبهه مانده بود، آمد مرخصی، با خودم گفتم: حتماً چند روزی می مونه، می تونم از سپاه مرخصی بگیرم و تو خانه بمونم. همون شب حاج آقای محمودی، از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت، چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود، من هم دعوت بودم. محمود که آمد، به اتفاق رفتیم آنجا، بیشتر مسئولین سپاه هم آمده بودند، مردها یکجا و زنها اتاق دیگری بودند. نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم؛ تو حیاط به حاج آقای محمودی گفتم: آقا محمود را صدایش بزنین، بگید که ما آماده ایم، حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: مگر شما خبر ندارین محمود رفته، یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم! گفتم: کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟ گفت: داشتیم شام می خوردیم که از منطقه تلفن زدند؛ کاری فوری با او داشتند، گوشی را که گذاشت ، پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه نتوانستم خودم را کنترل کنم، زدم زیر گریه، دست خودم نبود آخر، چهار پنچ ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود. بعدها که فهمیدم عراق تو منطقه والفجر9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می رفت، به او حق دادم.
9- آخرین دیدار ، طاهره کاوه
یک روز تو خانه نشسته بودم، دیدم در می زنند؛ در را که باز کردم در جا خشکم زد . انتظار دیدن هر کس را داشتم غیر از محمود، آن هم با سر تراشیده و پانسمان کرده . بی اختیار گریه ام گرفت . گفتم : تو با این سرو وضعت چطور آمدی ؟ باید چند روز دیگر در بیمارستان می ماندی و استراحت می کردی . گفت: دنیا جای استراحت نیست . باید بروم لشکر، کار زمین مانده زیاد دارم . پیدا بود برای رفتن عجله دارد . گفت: این چند روز خیلی به تو زحمت دادم، وظیفه ام بود که بیایم و تشکر کنم . فهمیدم برای رفتن جدی است . او زیر بار اعزام به خارج و معالجه در آن جا نرفته بود . گفتم: داداش! فکر می کنی کار درستی می کنی ؟ گفت انسان در هر شرایطی باید بیبند وظیفه اش چیست . گفتم تو اصلاً به فکر خودت نیستی . تو با این همه ترکشی که توی سرت داری به خودت ظلم می کنی . گفت: من باید به وظیفه ام عمل کنم . پرسیدم خوب حالا چرا نمی خوای بری خارج ؟ گفت: اولاً اعزام به خارج خرج روی دست دولت می گذارد و من هیچ وقت حاضر نیستم برای جمهموری اسلامی خرج بتراشم . در ثانی گفتم که، باید دید وظیفه چیست ؟ وقتی گریه ام را دید گفت : نمی خواهد این قدر ناراحت باشی . این ترکش ها چاره دارد .یک آهنربا می ذاریم روش، خودش می یاد بیرون . آن روز وقت خداحافظی حال غریبی داشتم . نمی دانم چرا دلم نمی خواست از او جدا شوم .
10- یک وضعیت بحرانی ، حجت الاسلام علی اصغر موحدی
چشمان محمود خیس اشک بود و داشت آهسته گریه می کرد . با تعجب پرسیدم چرا گریه می کنی آقا محمود گفت: حاج آقا! چطور راضی باشم که من فرمانده باشم آن وقت نیروهایم بروند جلوی تیرو گلوله، و من تو مشهد استراحت کنم. بی اختیار اشک تو چشمانم جمع شد . طبق نظر قطعی دکتر ها او باید تا مدت زیادی استراحت می کرد . همه شان سفارش می کردند که باید مواظبش باشیم . تحرک و فعالیتی نداشته باشد . اما احساس کردم که اگر باز مانع رفتنش بشوم، شاید مرتکب گناهی نابخشودنی شده باشم. حالا این من بودم که باید قید ماندن او را می زدم. بهش گفتم من دیگه مخالفتی ندارم که شما بری، اما به شرطی که قول بدی مواظب خودت باشی . اشک هایش را پاک کرد و خندید. آهسته به برادرم احمد گفتم: تا می توانی یواش بران که محمود به پرواز نرسد .احمد نیم ساعات بعد نارحت و دمق گفت محمود رفتش . با تعجب گفتم مگر یواش نرفتی؟ گفت: یک ریز می گفت تند تر برو، تند تر برو . وقتی جلو منزلش رسیدیم . سریع ساکش رو آورد و با تحکم گفت، بشین اون طرف خودم می خواهم رانندگی کنم . گفتم، ولی آقا محمود شما به حاج آقا گفتید رانندگی نمی کنید ؟ گفت، اعتبار این حرف از خانه حاج آقا تا این جا بود، حالا بشین اون طرف . محمود با آخرین سرعت خودش را رساند به پای پرواز بالاخره او هم رفتنی شد؛ رفتنی که بی بازگشت بود .