به بهانه17 ربیع الاول ولادت پیامبر
هنگامه اي بر پا است … «مكه» سر بر بال هاي قاصدكان نور و رحمت، اين كلام بيابان نشين عرب را كه: «ديشب مكه در خواب بود و نديد كه در آسمانش چه نور افشاني و چه ستاره باراني شده بود!» هجي مي كند و هم زمان، حيرت از كنگره هاي چشمانش بر گونه هاي گل انداختة تاريخ مي چكد و شطّي از شعف، به وسعت تمام هستي، در جلگة آفرينش جاري مي شود. مگر نه اينكه زلالي بي رياي آسمان، براي چشمان يخ زده اي كه عمري را در انتظار «تولد آفتاب»، همنشين سايه سنگين ابرها بوده، خبر از «شكفتن خورشيد» دارد!
… و اين نه تنها «حرا» كه آمدن خورشيد، تابنده كرده است چهره نقره فامش را، كه اين ساكنان سفينة تار تاريخ اند كه از ژرفناي سينه، طلوع دوباره خورشيد را به پاي كوبي بنشسته اند؛ محمد(ص) آمد، با رسالتي آسماني.
صداي هلهله قديساني كه پرچم توحيد را پس از ساليان خاك خوردگي، بر گنبد ميناي فلك علم مي كنند و بر مأذنه هاي مساجد قلوب دلخسته گان حق آشنا، اذان «محمد رسولالله» را سر داده اند، در جان جهان ميپيچيد كه «… جاءَ الْحَقّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ…» ؛ همو كه خدايش او را به «وَ إِنّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظيمٍ» آراسته و به «… بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحيمٌ» لقب داده است.
غنچههاي «محمدي» را بنگر كه چه مستانه، به احترام بلنداي نامش، تمام قامت، به صلواتي قامت بسته اند، در هياهوي باد بهاري و كيست كه نداند هرولة بادها هم بهانه اي است تا از گل خنده هاي نسيم دل رباي ربيع، رايحة ولادت ختم نبوت را بر مشام «ساوه» و «فارس» و «مدائن» آذين بندد.
آسمان پايين آمده است، در پس خيمه نوراني «آمنه» تا صلواتي ترين جلوه هاي اشراقي تبريك و تهنيت را كه مزين به آخرين نگين تاج نبوت است، نثارش كند كه خداوند در عالم هستي، وجودي بهتر از محمد(ص) نيافريده است. چشمان آمنه پسِ پرده اشك مي نشيند و بغض بر حنجره اش چنگ مي زند، آنگاه كه مي كوشد عروس دردِ فراق عبدالله را كه عمري است در حجله دلش خانه كرده، با صهباي نگاه محمد(ص)، به صبوري دوا كند؛ هر چند كه اين وصال مقدر را نيز فراقي مقدر در پي است … آمنه رسالت خويش را به پايان رسانده است. هنگامهاي بر پا است … مكه امشب بوي بهشت مي دهد، بوي عطر “به"، بوي خدا، بوي محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)