به بهانه 17 رمضان 12 بعثت؛ شب معراج
حكايت غريبي است اين حكايت معراج؛ حكايت بيرون رفتن از دايره ماديات و پا نهادن به آسمانهاي فراتر… ملاقات حضرت دوست و تماشاي جلوه هاي سرمدي! حكايت بيكرانگي روح آدمي و ضيافت خانه دوست!
خار و خس بيابان را توان آويختن به رداي آسماني سير و هاله روحاني سلوك محمد(ص) نيست؛ اگرچه دستي در نورانيت محض و دستي در غربت خاكي زمين داشته باشد! اگرچه محمد(ص) از خشت آدم زاده شد، ولي جان والايش به آن رتبه عظيم نايل شد كه هيچ مخلوقي به آن راه نيافت و اين، يعني معناي تامه اشرف مخلوقات بودن آدمي!
حكايت غريبي است اين حكايت معراج كه انسان را از تنگناي ماديت نجات بخشيد؛ پنجره هاي ناگشوده را براي خانه شينهاي كوچه دانش باز كرد و به آدمي آموخت چگونه باديه هاي سلوك را در نوردد و قله كمال خويش را فاتح شود…
حكايت غريبي است اين معراج كه فتح باب تعالي است؛ ارمغان افتخار بر تارك خليفه الهي؛ كليد اسرار عرفان در دست عاشقان دل سوخته…
حكايت غريبي است كه به كوشش هاي نامتناهي جويندگان نور معنا بخشيد و به مشتاقان مهجور، لذت حضور چشانيد و پاره خط عروج را به نقطه پايان خويش رسانيد….
بيهوده است اين وسوسه دانستن من و تو كه آن افق اعلي كه پرهاي پاك جبرئيل به حريمش راه نيافت؛ آنجا كه ميان شيفتگي جان محمد(ص) و لقاي پروردگار، تنها به قدر دو كمان و شايد كمتر فاصله ماند؛ آن ملكوت محض جنةالمأوي و انديشه محدود بشر براي درك سياحت شبانه محمد(ص)؛ اين همه راز و رمز تا هميشه ميوه ممنوعه اولاد آدم خواهد بود و انديشه چارچوب بسته من و تو براي درك آن سياحت شبانه، در تقلايي عاجزانه خواهد ماند!
حكايت غريبي است حكايت معراج كه آسمان چشم به راه محمد(ص) بود و زمين منتظر بازگشت او كه مرز علايق را شكست تا با خدا تنها گامي فاصله نداشته باشد و به اذن حق تعالي مراحل سلوك را شبانه بپيمايد…
از مكه تا قدس، از قدس تا عرش، از عرش تا سدرة المنتهي و تبارك الله از اين همه لطافت و مهر، از اين همه شهد تبسم و اين همه جلال جليل و جمال جميل…
حكايت غريبي است حكايت معراج كه خدا محمد(ص) را به خود خوانده بود تا بهشت و دوزخ را به او بنماياند تا به اصل خير و شر پي ببرد و مقيمان كوي دوست را نشانش دهد كه در جنات نعيم برخوردار از نعمتند و متمردان ديار احسان را تماشا كند كه در آتش كفر خويش شعله ورند؛ او را در حريم راز خويش ميهمان كرد و در كنار حوض كوثر و بهشت عدن ميزبانش شد…
حكايت غريبي است معراج كه خداوند محمد(ص) را خواسته بود، نبي خاتمش را كه جهان را براي او آفريده بود تا به آسمان بردش و از پس آن جاني شيفته و عاشق و دلي متعالي و مهربان را به ارمغان آورد تا زمينيان گمشده در نام و نان را به خداوندگار جان راه بر باشد و بياموزد آنان را كه معراج، يعني بيكرانگي روح آدمي و خواسته بود كه جايگاه رسولش را بر همه جهانيان بنماياند كه اگر با تولدش كنگره هاي كاخ كسروي مي شكند و آتشكدهاي هميشه فروزان شعله در هم مي كشد و درياچه اي هميشه جوشان به كوير پيوند مي خورد؛
اينك چشم روشن بين ترين ادراكها به ديدنش روشن نيست و هيچ دستي توان لمس كردن پايه هاي كرسي اش را ندارد؛ سيالترين اذهان قادر به ترسيم جايگاهش بر صفحه خيالها نيستند و دورانديش ترين ذهنها هم توان تصورش را ندارد…
جايگاهي كه حتي مقربترين ملائك هم راهي به آن ندارد؛ جايگاهي كه هستي در دستش هست مي شود و كائنات به شانه هايش، متكي و نبض زمان با ضرباهنگ متوازن گامهايش در عرش نظام مي گيرد…
و معراج يعني غرق شدن در تنهايي زلال لاهوت؛ يعني سفر روح اشراقي محمد(ص) به آسمانها تا بشريت دريابد كه پله هاي تكامل آدمي آماده است و تنها جاني تشنه مي طلبد و قلبي مشتاق تا از حلقه خاموش خاك فراتر رود و ميهمان رحمت و رأفت حضرت حق گردد و چه كسي جز محمد(ص) اين سعادت را مي تواند داشته باشد؟…
و معراج، سرآغاز پيمايش راههاي طي نشده است؛ سرآغاز خوانش كتيبه هاي كشف نشده؛ نويدبخش قدمها و اميدبخش قلمهاست…
من گم شدم ؛ تو آینهای گم نمیشوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا
یا مهدی