بدرقه
مادر وقتی بدرقه اش می کرد
می دانست
آمدن و نیامدنش
دست ِ خُداست
و فرزندش ، دیگر از اهل ِ خانه نیست
و اینکه سر ا پا بوی ِ شهادت می دهد
◄ ولی خب ، مادر است دیگر
شاید همانقدر که فرزندش طلب ِ شهادت می کرد
مادر انتظار ِ آمدنش به خانه را می کشید
مادر بود خب
دلش می خواست لباس دامادی اش را بدوزد و بر تن
شیر مَردش کند
امّا
نیامد
شیر مردش سالها نیامد
پس گمنام خواندنش
اما مادر باور نمیکرد
می دانست با همان آغوشی که بدرقه اش کرده
دوباه در آغوشش خواهد گرفت
دیدید گفتم!
آمده …