مسافر غريبي بوده اي در اين شهر و حالا زمان كوچيدن رسيده است؛ چشمان من هنوز از انتظار مي سوزد … مي خواهم آخرين بار ببينمت، بدرقه ات كنم و خود بازگردم؛ اما چگونه؟ نمي دانم … ديوار خون آلود شمع وجود مرا ذره ذره آب مي كند و در نيم سوخته با آن مسماري كه گداختگي اش آن روز، نه فقط سينه تو، كه سينه همه ما را شكافت؛ مرا و فرزندانمان را …
پيراهنم كه نه … تمام وجودم بوي غصه گرفته است؛ بوي دود؛ بوي زخم … بوي گفتن ها و شنيدن ها؛ بوي بهتان و افترا … بوي رفتن، بوي تنها ماندن …
مردمان اين شهر را گويا ـ اين روزها ـ خدا فقط براي تماشا كردن آفريده و گريستن! يادت هست آن شب ها كه با حسنين و زينب مان كلون خانه هايشان را دق الباب مي كرديم؛ در به رويمان نمي گشودند! … صدايشان مي كرديم، بي پاسخ مان مي گذاشتند! …
حالا خوب مي دانم كه فردا چه خواهند كرد … شيون و فغان سرخواهند داد و فراقت را بر سينه خواهند كوفت … ميدانم فردا كه خبر در شهر بپيچد كه دختر رسول خدا(ص) را به خاك سپرده اند، اين جماعت دروغ و ريا و فريب بر سر و سينه كوبان راه خانه مان را در پيش خواهند گرفت كه نشان مزار تو را طلب كنند … اين همه مزار كه مي بيني ساخته ام، از براي وصيت توست زهرا جان …
چقدر غريب بودي تو، فاطمه ام … چقدر مظلوم بودي، چراغ خانه ام …
آن لحظه كه حسنين بر سينه ات سر نهادند و گريه كنان صدايت مي كردند، در آغوششان كه گرفتي، نداي ملكوتي جبرئيل را شنيدم كه فرمانم مي داد آنها را از تو جدا كنم تا پايه هاي عرش فرو نريزد، اما من چه … پايه هاي وجود من چه؟ …
فدك بهانه كبودي شد؛ پشت در كه ايستادي، مي دانستي اين شعله ها بغض فرو خفته دشمنان من است؛ مي دانستي اين خدانشناسان آتش آورده اند و از هيچ ستمي فرو نمي گذارند؛ اما ايستادي … مي خواستي تكيه گاهي باشي براي حقيقت …
اينان تو را ميشناختند فاطمه ام؛ مي دانستند كه خانه تو، خانه امامت و ولايت است؛ خانه اي كه بزرگ ترين ره آورد بشريت در آن شكل گرفته است؛ خانهاي كه آفتاب هدايت و سعادت در آن طلوع كرده است؛ خانهاي كه فرودگاه ملائك و مهبط وحي است؛ خانه اي كه زينت كعبه است و خدا، به معناي واقعي كلمه در آن پرستش شده است …
اينان تو را مي شناختند چراغ خانه ام، مي دانستند كه در خانه توست كه مي توان آموخت ولايت، حلقه اتصال جهان با خداست و مخلوقات به دستگيره ولايت آويخته اند … هنوز طنين صدايت را در گوش دارند … <و نحن وسيلتُهُ في خلقه و نحن خاصّتُهُ و محلُّ قدسه و نحن حجّتُهُ في غَيبه و نحن ورثة أنبيائه؛ و ما ﴿اهل بيت﴾ وسيله ارتباط خدا با خلق او هستيم؛ ما برگزيدگان اوييم و جايگاه پاكي ها و زيبايي ها هستيم؛ ما دلايل روشن خداييم؛ ما وارث پيامبران او هستيم>…
يادت هست وقتي از تو پرسيدند: چرا علي سكوت كرد و حق خود را نگرفت؟ جواب دادي: <مثل امام، مانند كعبه است؛ مردم بايد در اطراف آن طواف كنند، نه آنكه كعبه دور مردم طواف نمايد> … همين سخنان نغز و جملات شيوايت برايشان بس بود كه بدانند تو كيستي و خانه ات، جايگاه چيست؟ …
آنان تو را مي شناختند، بانوي پهلو شكسته ام! مي دانستند كه خانه تو، خانه جهاد است عليه هر چه ظلم و ستم، خانه دفاع از ولايت … <و طاعتنا نظاماً للملّة و امامتنا اماناً للفرقة والجهاد عزّا لاسلام؛ و اطاعت از اهل بيت را براي انتظام امت و امامت ما را براي تحقق وحدت و جهاد را براي عزت و اقتدار اسلام ﴿قرار داده است﴾>…
مگر مي شود نشناخته باشند تو را؟ … مگر مي توانند نشنيده باشند اين سخن رسول الله(ص) را كه فرمود: <فاطمه، بدان وجه فاطمه ناميده شده است كه خداي عزوجل او و كساني كه او را دوست بدارند، از آتش جهنم باز مي دارد>…
مي شناختندت، فضايلت را، كمالاتت را، وجنات و حسناتت را … اما آن هنگام، پشت آن درِ آتش گرفته كور شده بودند و كر … حب دنيا كورشان كرده بود و كر … !
حقيقت را هر كه مي خواست؛ بايد مي ديد آن روز كه ريسمان ظلم به گردن من افكندند و دستان عدالتم را بستند تا در كوچه پس كوچه هاي مدينه بيش از پيش، گرد غربت بر شانه هايم بنشيند … ؛ بايد مي ديد آن روز را كه تو بر پشت در از حريم ولايت دفاع مي كردي كه مي خواستي اسلام راستين بماند، نه آن اسلامي كه آنها به دنبالش بودند و آتش شعله گرفته بود بر بلنداي در و مسمار چه گداخته شده بود … و چه كسي فهميد مسمار گداخته با تو چه كرد؟ …
حالا ديگر مرد تنهاي مدينه، منم … مردي كه همسفر زندگي اش با بازوي زخم خورده از تازيانه ستم، با پهلويي شكسته و دو چشم خيس كه از من دريغ كرده بود، ميهمان رسول خدا شده است … واي از آن روز كه پرده ها كنار رود … همسفر من چه حرف ها كه براي گفتن دارد! …
شهادت بی بی دوعالم بر فاطمیون تسلیت باد