قصه كربلا، فقط قصه آب و عطش نبود؛
كربلا، داستان تشنگاني بود كه تشنه ديدار دوست بودند. آب و عطش، بهانه بود براي كساني كه اين راه را انتخاب كردند كه حسين تشنه آب نبود، تشنه لبيك بود و علقمه نظارهگر علمداري بود كه عطش را پيش پاي آب، قرباني كرد؛ علمداري كه مشك چاك چاكش، هنوز براي عطش كودكان خيام ميگريد.
علقمه، نهر هميشه گريان براي طفلان غريب حسين(ع) كه روي آب صاف و گوارا به خود نديدند و سپاه كين دشمن علقمه را در حصار سياه خود پوشاند؛ مباد كه جرعه آبي بچههاي عطشان كربلا را سيراب كند…
آب خجل شد از لبان خشك علي اصغر؛ واژهاي جگرسوز در كربلا، كوچكترين سرباز حسين(ع) كه عطش برايش زود بود.
اما حسين(ع) كه سوداي آب در سر نداشت در هياهوي گرماي آتش و آفتاب و تشنگي… در انديشه اصلاح مردم بود و در همان ميانه كارزار هم… كه حسين(ع) تشنه جريان يافتن رود پاكي و تزكيه در ميان امت بود و عطش ايمان سپاه را داشت؛ عطش هدايت به سوي نور را…
تشنه دگرگوني سپاه سياه دشمن بود؛ اگر سخن بر زبان ميراند، اما صبوري ميكرد، تا انسانهاي گمراه راهي راست بيابند و تو اي فرات چه ميكني پس از حسين، پس از لبان خشكيده به خونش كه پس از حسين، تمام آبهاي زمين، شرمزدهاند و شرمگين از قصه عطش و سر بريده؛ عطش و دست قلم شده؛ عطش و خنجر گوش تا گوش بريده…
و تو اي آب هميشه شرمنده باش كه نگاه زينالعابدين به تو كه ميافتد، گريان ميشود از آن عطش جگرسوز…
و تو اي آب، چگونه تاب آوردي اين همه عطش را؟…
اي كاش جاري ميشدي، آرام آرام و راهي ميجستي به سوي خيام حسين(ع)، به سوي كودكان عطشناكي، كه تو را انتظار ميكشيدند در مشك عمو عباس
و چه انتظاري شد اين انتظار…