با من بگو از اربعین ناله های تلخ که شراره اش عرش را داغدار کرده است.باز هم شمع بیت الاحزان روشن است تا چهره ایام را سیاهپوش کند.
روزهای اندوه زینب (علیها السلام) به اربعین رسیده و هزاران بار دردهایش را در غربت جانکاه اسارت زمزمه کرده است تا سر بر تربت خونین برادر بگذارد و تمام اندوهش را بگرید.
در نگاه کربلا اینبار گذر کاروانی از اشک و خاکستر موج می زند که یادگار همان نگاههایی است که با چشم خونبار قتلگاه گره خورده است. کاروانیان خاک کربلا را به سر می ریزند و زینب (علیها السلام) در جستجوی گمشدگانش، خاک کربلا را می بوید. هوا را با تمام احساس خسته اش لمس می کند تا جای قامت علی اکبر، دستان عباس، حنجره علی اصغر و سر حسین و … را پیدا کند.
زمین شرمنده جستجوی زینب است.آرام می نشیند و گوش صحرا، سنگ صبور نجوای آرامش می شود و گویی برق آفتاب را چون شاهدی روشن نشانه می رود…
به یاد داری در هجوم ابرهای سیاه، لشکر خورشید، در سکوت و گرمای نگاهت تنها مانده بود؟ به یاد داری نرمک گلویی را که تیر سه شعبه نشانه رفت؟به یاد داری روی زرد و عطشناک کودکان آفتاب را؟ می شناسی آب نفرین شده ای که محکوم معامله شوم دنیا پرستان شد؟
شناختی گودال خونینی را که در گودی چشمانش، یادگار هزاران نگاه پریشان را ترسیم کرد، یا نفس های کام خشکیده ای که حقیقت، تشنه رسالتش بود و تمنای مشک های سوراخ که آب، آخرین بهانه اش بود؟ گرمای دستانی که آرزوی سقایی داشت و از شرم چشمان منتظر کودکان به خواب آب ها رفت و به وعده گاه برنگشت؟آسمانی که همیشه تاریخ را با عظمت این فاجعه سیاهپوش کرد…؟
چه صبورانه واژه هایش را با اشک ترنم می بخشید و گونه های داغدارش سیل اشک هایش را پیش چشم نامهربانی ها محو می کرد. نم نم صدایش رو به نیایشی بغض آلود رفت و وداع غریبانه اهالی کاروان را گوش می داد و جای خالی بهانه های سه ساله اش میان دغدغه و دلواپسی های کاروان احساس می شد.
زردی آفتاب رو به سیاهی می رود و زینب واژه های گفته و ناگفته را بر دوش خستگی هایش می گذارد و باز هم می ایستد. دشمنان اهل بیت رعب این ایستادگی را بارها تجربه کرده اند.
اوج نگاهش تا ناکجای دشت،حادثه را دنبال می کند و کاروان، راه مدینه را پیش می گیرد و زینب اینک پژواک فریادهاست و طنین شجاعتی که بر قله های بلند اعصار و قرون تا مرزهای ابدیت جاودانه خواهد ماند.
زینب می رود تا احیاگر پیام نامیان کربلا باشد و …