چه قدر آمدنت دير شده است.
مي ترسم بيايي و بگويند تو آمده اي اما من ديگر آن را نشنوم.
مي ترسم من رفته باشم و تو آنگاه بيايي.
اين روزها زمين خاكستري ترين روزهايش را سپري مي كند. كوچه ها سردتر از آنند كه اين خورشيد نيمه جان، پيكر كرختشان را گرم كند. راستي توكجاي اين زمين، صبوري ما را به تماشا نشسته اي؟
جمعه هاي زيادي است كه شاخه هاي گل، در دست هايم خشك مي شوند و قطار تو به ايستگاه من نمي رسد.
تقويم ها را نگاه كن…
پر از جمعه هاي سوخته اي است كه آخرين سلام تو را سياه پوشيده اند.
تو در ميان همه باورهايم، در ميان ذهن آشفته ام، يگانه اي! و من پرهيز از تو نمي توانم كرد. هستي ات، بودنت و حضورت، پاينده ترين باور زمين است، چرا كه اگر تو نبودي ـ استواري هميشه ـ زمين هر لحظه در خويش مي مرد.
اي شكوه لحظه هاي سردرگمي
اي چراغ اوقات فراموشي و اي پناه اهل زمين!
دست هايم را بگير و سينه لرزانم را كه عن قريب است به دام آسيب هاي زمانه بيفتد.
مي دانم هيچ كس با تو فاصله اي ندارد. كافي است دل را صاف كند. كافي است عاشق شود.
پس كمكم كن تا دلم را صاف كنم و عاشق شوم، اي عاشق ترين!