مشروطه كورسوي اميد مردمان ايران زمين بود و شيخ فضل الله چشم بيناي ايران. شيخ افق دوردستي را ميديد كه از ديده مردم نهان مانده بود، چهره كريه استعمار كه پشت نقاب دلفريب مبارزه با استبداد به سادگي ايرانيان لبخند شيطاني ميزد. فضل خدا بود بر خلق ﴿… ذلك فضل الله يوتيه من يشاء…﴾([1]) كه رنج برد و پاي فشرد در مسير نيتي الهي تا مردانه جان دهد و چه افتخارآميز است اينگونه سر دار رفتن و به معراج پر كشيدن!
آنان كه تاريكي سرزمين خود را تاب نمي آورند و اعتقاد و آزاد خواهي و استقلال طلبي را فرياد ميزنند، بيمي از فرو ريختن ندارند كه با ردايي از عشق به پيشواز مرگ مي شتابند تا از اين قفس تنگ، بال بگيرند. نوشيدن جام زهر و زخم برداشتن از دشنه ناپاكان دو همزاد ديرينه عاشقان و مردان بزرگ است. مردان بزرگي كه شايد صدايشان را خاموش كرده اند، چشم هايشان را بسته اند و دهانشان را تا هميشه بي فرياد كرده اند اما زمزمه هايشان را نتوانستند خاموش كنند كه تاريخ با آنان هم صداست.
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند كان را خبـري شـد خـبري بـاز نيامد
[1]. المائده ﴿5﴾ : 54.
مطلب مفیدی است ممنون