چشمانت چه قدر خوب مسير آفتاب را مي شناسد، تو كه ملايك دست به دست از آسمان به زمين آوردندت تا از گلوي گداخته كربلا، صداي زاري ات، كائنات را در هم بريزد. راه دراز عاشقي را چه زود پيمودي، راه سرخي كه نام قبيله سبزت را تا ابد بر پيشاني بلند تاريخ حك كرد.
يك روز بردوش فرشته ها آمدي و رباب خندان و پر غرور تو را در آغوش حسين (علیه السلام) نهاد و شش ماه بعد در آغوش فرشته ها رفتي با حنجري دريده و رباب با چشماني اشكبار تنها نظاره گر دستان حسين (علیه السلام) بود كه تو را به آغوش سرد خاك مي سپرد.
در سپيده دمان نور تو را شست و شو داده اند كه چون خورشيد مي درخشي در دستان پدر و نگاه حسين (علیه السلام) به گلوي نازكت گوياي دردناك ترين ماجراي عاشورا است.
تو اسطوره ناتمام تاريخ تشيعي كه آمدنت اتفاقي بزرگ بود و رفتنت اتفاقي عظيم تر كه در لحظه لحظه اش حماسه اي شگفت جاري بود. آمده اي تا آخرين سرباز حسين (علیه السلام) باشي. كوچك ترين سربازي كه نداي <هل من ناصر> حسين (علیه السلام) را بي پاسخ نمي گذارد با گلوي نازك دريده اش.