ما که رفتیم مادر پیری دارم و یک زن و سه تا بچه قدونیم قد…
از دار دنیا چیزی ندارم جز یک پیغام…
«قیامت یقه تان را می گیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید»
وصیت نامه شهید مجید محمدی
ما که رفتیم مادر پیری دارم و یک زن و سه تا بچه قدونیم قد…
از دار دنیا چیزی ندارم جز یک پیغام…
«قیامت یقه تان را می گیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید»
وصیت نامه شهید مجید محمدی
یک موقع هایی فکر کنیم،
به اینکه حضرت بانوی دو عالم
به خاطر مهمان نابینایی که آمده بود خانه شان،
کامل حجاب کردند؛
گفتند: او هم اگر نبیند، من که میبینم!
بیایید لا به لای حرکت تند انگشت هایمان روی حروف،
هی با خودمان بگوییم:
او هم اگر نبیند، من که میبینم..
◄ رفیق!
یک موقع هایی
اسم مستعار
چاره نمی شود..
پ ن :
خدایــا هر چنـد وقت یکبار به ما یاد آوری کن:
نامحـرم نامحـرم اســــــــت…
چه در دنیای حقیقی …چه در دنیای مجازی
دنیا مشتش را باز کرد
شهدا ” گل ” بودند و ما ” پوچ”
خدا آنها را برد
و زمان ما را
امام خامنه ای :(سایه شان بر سر ما مستدام )
برای آزادی یک ملت، آتش و بمب و موشک روی سرش نمیریزند. . . .
هرگونه دخالت نظامی توسط آمریکا علیه سوریه، متحد تهران، برای”
منطقه ” فاجعه به بار خواهد آورد. . . .
“هــر چــه بیشتر نگاه کنے ، افــراد زیبـاتری پیــدا مــیکـنی”
ایــن قانـون چشــم هــای خـیـابان نشین اســـت
چشـــم هــایی کـه لــذت عـشـــق را از صاحبــانشان مـی گیـرند …
هم منتظر و طالب مهــدی هستی
هم یاور و هم نائب مهدی هستی
عمری اگــــر از تــو دم زدیم آقاجان
چون راه رسیدن به مهدی هستی
*******
عاقبت بــــا لطــف حق دوران مهدی می رسد
بلبل خوش نغمه از بستـــان مهدی می رسد
می دهد این دل گواهی پیـــر ما سیـــدعلــی
پرچم از دست تو بر دستـــان مهدی می رسد
خدمت به عیال نمی کند مگر صدیق یا شهید یا مردی
که خدای تعالی خیر دنیا و آخرت را برای او خواسته باشد.
مادر وقتی بدرقه اش می کرد
می دانست
آمدن و نیامدنش
دست ِ خُداست
و فرزندش ، دیگر از اهل ِ خانه نیست
و اینکه سر ا پا بوی ِ شهادت می دهد
◄ ولی خب ، مادر است دیگر
شاید همانقدر که فرزندش طلب ِ شهادت می کرد
مادر انتظار ِ آمدنش به خانه را می کشید
مادر بود خب
دلش می خواست لباس دامادی اش را بدوزد و بر تن
شیر مَردش کند
امّا
نیامد
شیر مردش سالها نیامد
پس گمنام خواندنش
اما مادر باور نمیکرد
می دانست با همان آغوشی که بدرقه اش کرده
دوباه در آغوشش خواهد گرفت
دیدید گفتم!
آمده …
غریبی، بی قراری، عصر جمعه
دو قطره اشک جاری، عصر جمعه
تو می دانی چه آورده به روزم
همین چشم انتظاری عصر جمعه
بیا تا قلب خسته جان بگیرد
بیا تا غصه ها پایان پذیرد
بیاور با خودت مشک عمو را
بیا تا کودکی عطشان نمیرد
بیا مرهم شوی بال و پری را
نگاه نیمه جان و پرپری را
شده چشمان مقتل حلقه ی اشک
بیا و پس بگیر انگشتری را
روز هیاهوی دانش آموزان شاد … روز معلم های صبور و مهربان … روز ناظم های دلسوز و مدیرهای دوست داشتنی … روزی که باز فراش پرتلاش، می رود به جنگ هر چه غبار. روزی که همه دیوارها، میزها و صندلی های مدرسه که از خواب تابستانی بیدار شده اند، به روی اهالی درس و دانش لبخند می زنند. آغاز رژه منظم کیف ها سر صف های صبحگاهی که می روند به سمت باغ دانایی. از امروز، قرار است همه ما جایی را بسازیم. می پرسید کجا را؟ همان خانه ای را که با آجر واژه ها ساخته می شود، همان جا که پنجره هایی از جنس برگ های سبز و زنده دارد، همان جا که وقتی آباد است که با کتاب خواندن و یاد گرفتن، تر و تازه شده باشد، خانه دل هایمان را می گویم. پس همه شما امروز به مدرسه می روید که دل های نازنینتان را آبی بزنید، از روی شیشه هایش گرد و خاک نادانی را پاک کنید و این خانه ارزشمند را صفایی بدهید. به گل ها و سبزه ها دستی به نوازش بکشید و روز تولد مدرسه را جشن بگیرید. کاش همیشه دانش آموز بمانیم! کاش هر سال، اول مهر که می شود، همین طور هیجان زده، منتظر صدای زنگ آغاز سال تحصیلی جدید، در پوست خودمان نگنجیم. کاش قدر معلم های صمیمی را بیشتر بدانیم!