22 ذي حجة )60 هجري(: ميثم تمّار, پروندهي اقتداي خويش را با خون سرخش امضا كرد.
شهادت چنان مشتاق وصال تو بود, كه تو مجال رسيدن به كربلا را نيافتي. سينه ي لبريز از علم و فقاهت و تفسيرت كه در مكتب علي(علیه السلام) پرورش يافته بود, دل تنگ ديدار بود. و دل تنگي تو را بيش از هر كس ديگري, آن نخل كوتاه قد كوفه ميدانست.
همان كه هر روز كنارش ميرفتي و نماز ميخواندي و رازت را به او ميگفتي. راز وعدهاي را كه علي(علیه السلام) به تو داده بود. رازي كه از وصال تو, بر سر ِ داري كه از اين درخت ميساختند, خبر ميداد: >خدا به تو بركت دهد اي درخت! من براي تو آفريده شده ام و تو براي من نشو و نما ميكني!<
تو همان بزرگ مردي هستي كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) تو را و نام تو را به اميرالمؤمنين(علیه السلام) خبر داده بود و بارها سفارش تو را به آن حضرت كرده بود.
خوشا به حال قلبي كه در سينه ي تو مي تپيد. قلبي كه مالامال از محبت و شجاعت بود و زباني كه حتي بر بالاي دار هم از مناقب اميرالمؤمنين(علیه السلام) ميگفت. عبيدالله هرگز حضور چون تويي را در كوفه تاب نمي آورد و نياورد!
شهادت مشتاق وصال چون تويي بود. تويي كه شايد اگر آن روز ميماندي, هفتاد و سوّمين شهيد كربلا بودي! تويي كه شهادت مشتاق وصالت بود!
( منتهي الآمال, ج 1, ص 405 _ 400.)