به بهانه 7 شوال شهادت حمزةبن عبدالمطلب
او را با ابهت و صلابتش ميشناسيم، همان ابهت و صلابتي كه كفار مكه همين كه او را سوار بر اسب و در حال نزديك شدن ميديدند، دست از آزار مسلمين بر ميداشتند و با ورودش درصدد دفاع از خود بر ميآمدند.
هنوز طنين صدايش در مكه به گوش ميرسد: <دروغ كجاست؟ حقيقت كجاست؟ درحالي كه محمد(ص) هنوز حرفهايش را برايتان نگفته است. من به دين برادر زادهام درآمدهام. هركس جرأت جنگيدن دارد، بيايد با من بجنگد>. و همه فرار ميكردند…
نيرومند بود و بالابلند. وقتي كه راه ميرفت چونان صخرهاي بود محكم و پر صلابت …آن روزها، مكه زير چكمه فساد له شده بود. زر و زور يك دسته و فقر و فاقه دستهاي ديگر،چهره شهر را به لك و پيسي مشئوم دچار كرده بود. قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز فزونطلبان، دست پرورده آن بود. رفاه و افزون طلبي دست در دست هم و از اين وصلت ناميمون، فرزندان نامشروع فقر و فحشا، تنوع طلبي و بردهداري، قمار و مستي و مي پرستي زاده بود و جاي نفس كشيدن وجدان و آگاهي و حقپرستي را در شهر، تنگ كرده بود. مستمنداني كه براي گذران زندگي، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت، چون از عهده بر نميآمدند، زنان و دختران خود را به ربا خواران ميسپردند و آنان، آن بيچارگان را به خانههايي ميبردند كه بر پيشاني پليد آن خانهها، پرچمي در اهتزاز بود و كام جويان را به آنجا رهنمون ميشد.
از كنار اين لجنزار عفن و از فراسوي اين مرداب بود كه محمدامين(ص) پيام آزادي انسانها را سر داد. آن روز پيامبر(ص) بر فراز تپه صفا، پيام توحيدي خود را آشكارا فرياد ميكرد و مردمان مستضعف و بردگان و محرومان بيداردل به گفتار او گوش فرا ميدادند. ابوجهل كه از پليدترين و كينهتوزترين آزارگران قريش بود، پيامبر(ص) را به دشنامهاي سخت گرفت.
محمد(ص) خاموش ماند و پاسخي نداد.
ابوجهل كه سكوت پيامبر(ص) او را گستاختر كرده بود، همچنان ناسزا ميگفت و از دهان پليدش ناسزا ميباريد. پيامبر(ص) باز خاموش ماند.
ناگاه صداي تاختن اسبي از دوردست به گوش رسيد. ناخودآگاه سرها به آن سو برگشت. حمزه همچون هميشه از صحرا بازگشته بود و ميخواست بر طبق عادت ديرينهاش خانه كعبه را طواف كند و سپس به دارالنُدوه، محل شوراي قريش برود و از كارهاي خود براي آنان بگويد. اما مردي شتابزده و خشمگين، نفس زنان خود را به حمزه رساند، بردهاي كه در كنار تل صفا خانه داشت. دشنامهاي ركيك ابوجهل به پيامبر(ص) را شنيده و آمده بود تا حمزه را خبر كند.
حمزه به سوي دارالندوه خيز برداشت. حميت و جوانمردي در وجودش آتشي برافروخته بود كه چونان شير، با صلابتي ترسناك گام بر ميداشت. ابوجهل، همچنان پر باد غرور چون بشكه زباله، بر سكوي شورا نشسته بود كه ناگاه چنگ آهنين حمزه گريبانش را گرفت و او را بر پاي نگه داشت. حمزه همچنان كه شرارههاي نگاه آتشبارش بر چشمان ابوجهل ميباريد، خروشيد:
همه دشنامهايي كه به پسر برادرم دادهاي، به من گفتهاند. اينك دوباره بگو تا سزاي خود را ببيني.
خاستگاه دشنام، از ژرفاي ضعف و كمبودي دروني است كه دشنام دهنده از آن رنج ميبرد. ابوجهل از بسياري ترس، نميتوانست لب به گفتار باز كند. دست و پا شكسته گفت: <يا ابويعلي، من، من…>
حمزه، كمان را از كتف درآورد و با كمانه آن، چنان به سر و روي ابوجهل كوبيد كه خون جاري شد. در اين گيرو و دار، بني مخزوم، خاندان ابوجهل، ميخواستند كاري كنند و از ابوجهل دفاع، اما او با حركت دست و چشم اشاره كرد كه از جاي بر نخيزند؛ زيرا ميدانست هيچ كس حريف حمزه، اين جهان پهلوان مكه نيست.
بالاخره هم مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند. حمزه به سوي مردم بازگشت و فرياد برآورد: <من اعلام ميكنم كه از هماكنون به دين برادرزادهام درآمدهام. پس هر كس با برادر زادهام بستيزد، يا مسلماني را آزار دهد، بايد با من دست و پنجه نرم كند…>.…
هند زن ابوسفيان، درباره حمزه ميگفت: <چه كسي فكر ميكرد، حمزه با آن شكار شير رفتن، به محمد ايمان بياورد؟> و همين شكار شير رفتن بود كه نقطه شروع ايمان حمزه به خداي محمد(ص) و اجتناب از پرستش بتها شد؛ وقتي كه به پيامبر(ص) گفت: <وقتي شبها براي شكار به صحرا ميروم، ايمان دارم كه خدا نميتواند در خانه باشد كه خدا نه در مكان ميگنجد و نه در زمان؛ كه جسم نيست كه زمان و مكان بر او وارد آيد>.
دلاور مردي كه جنگاورياش هيچگاه مايه غرورش نشد. با افتخار در ساختن مسجد به پيامبر(ص) كمك ميكرد. خشت روي خشت ميگذاشت و از پيامبر(ص) ميخواست خود را خسته نكند و اين كار را به ياران و اصحاب بسپارد…
سن و سالي داشت براي خودش. اما دلاورمرد احد بود كه شمشيرش پا به پاي شمشير علي(ع) پيش ميرفت. چون شير ميجنگيد و يك تنه جماعتي را حريف بود. دلاورانه جنگيد اما ناجوانمردانه كشته شد. هند او را سند آزادي غلامش وحشي، قرار داده بود و وحشي خوب ميدانست كه حمزه را نميتوان رو در روي از پا درآورد. از دور كمين گرفت براي حمزهاي كه وقتي ميجنگيد و كفار و مشركان را در راه خدا ميكشت تا راه اسلام نو پاي را بيش از گذشته هموار كند، از جوانب خود غافل ميشد؛ درست بر عكس علي(ع) كه با هوشياري تمام نسبت به اطرافش ميجنگيد… نيزه وحشي بر سينه حمزه خيمه زد و سپاه اسلام با شهادت حمزه برافروخت و اين برافروختن، شايد، باعث پيروزي اول مسلمانان در جنگ احد شد.
ناجوانمردانه به شهادت رسيد؛ اما مرگ دلخراشش هم هند را راضي نكرد و چه ديو سيرتي بود اين زن پليد دوران صدر اسلام، هند بنت عتبه … شهادت حمزه براي هند كافي نبود كه به وحشي دستور داد تا او را مثله كند و جگر حمزه را بيرون آورد تا هند… و وحشي گويي آن دم، سينه آسمان را ميشكافت… گويي آسمان ميخواست بر سر او و هند ملعون خون ببارد…
حمزه پشت و پناه رسولالله(ص) بود و مايه آرامش و امنيت مسلمانان. آن روزهاي طاقتفرساي مكه كه اسلام تازه ميخواست جاي خود را در رگ و پي شهر باز كند، در غياب او بود كه سميه و ياسر زير شكنجههاي ابوجهل، مظلومانه به شهادت رسيدند و عمار به نظاره مرگ دردمندانه پدر و مادرش واداشته شد. در غياب حمزه بود كه بلال را شكنجه ميكردند تا أحد أحد نگويد و او همچنان زير شكنجههاي سخت و طاقتفرسا نام خدا را بر زبان ميآورد…
و امروز … اگر چه امروز حمزه نيست تا به ثمر نشستن رنجها و مصائب پيامبر(ص) و يارانش را نظارهگر باشد، حماسه پر شكوه فتح مكه را ببيند و نداي الله اكبر بلال را بر فراز خانه خدا، كعبه، بشنود؛ اما بيشك خون شهداي اسلام و سيدالشهداي صدر اسلام، حمزةبن عبدالمطلب اين راه را گشوده و هموار كرده است…
اكنون 14 قرن گذشته … عطر شهداي اسلام روزهاي نخستين، تمام مدينه را پر كرده است؛ هر چند كه كوچههاي هاشمي را خراب كردهاند، به جايش ساختمانهاي عظيمالجثه ساختهاند؛ هر چند بيتالأحزان فاطمه(ص) را با خاك يكسان كردهاند، و مسجدالنبي را هزاران هزار بار تغيير دادهاند به بهانه وسعت بخشيدن و اگر چه تمام بقيع را با خاك يكسان كردهاند و مقبره شهداي احد را هم و ميان بقيع و احد با ساختمانهاي سر به فلك كشيده فاصله انداختهاند، اما … مدينه هنوز طنين صداي حمزه را در خود دارد وقتي كه پيامبر(ص) در آخرين شب حيات وي، از او پرسيد: <اي عمو! چيزي به شهادتت نمانده، پس اگر خداوند تبارك و تعالي تو را از شرايع اسلام و شروط ايمان سؤال كند، چه خواهي گفت؟> آنگاه حضرت(ص) شهادت به توحيد و رسالت و ولايت و امامت ائمه طاهرين: و برخي ديگر اعتقادات اسلام را متذكر شدند و حمزه به همه آنها گواهي داد؛ … أشهد أن لا إله الاّ الله و محمّداً رسولالله و اسلام دينا…